مقالات سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک میکند . ۱۳۹۵/۰۳/۰۶ چهل و پنج دقیقهای میشد که در آن سوز سرما ایستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود. ماشینها یکی پس از دیگری رد میشدند. انگار با آن پالتوی کرمی اصلا توی برفها دیده نمیشد. به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برف نشسته بود. شالش را محکمتر دور صورتش پیچید و کلاه پشمیاش را تا روی گوشهایش کشید. یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد. زن ، کمی ترسید اما بر خودش مسلط شد. مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسید. زن توضیح داد که ماشینش پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است. مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری میکند، زن در ماشین بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برایش فرستاده است. در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد. زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را برداشت و از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: "در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند." از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولین رستوران به راه افتاد. از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماههای آخر بارداری خود را میگذراند، با لباس بسیار کهنه و مندرسی به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید چه میل دارد. زن غذایی 80 دلاری سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بیست دلار بقیه را برگرداند. اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود. در عوض، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده میشد. زن جوان یادداشت را برداشت. در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلار به علاوه چهارصد دلار زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود. یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: "سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک میکند." شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است، چون نزدیک زمان زایمان است و آنها آهی در بساط ندارند. زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد: درباره زنی با پالتوی کرم روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد. قطره اشکی از گوشه ی چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است . تا "خدا" هست، هیچ لحظهای آنقدر سخت نمیشود که نشود تحملش کرد! شدنیها را انجام ده و تمام نشدنیهایت را به "خداوند" بسپار... برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود