مقالات من مستحق داشتن شعور انسانیام . ۱۳۹۵/۰۳/۰۶ شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت … پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیکتر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه اگه بتونه سالمترهاشو ببره خونه… میتونست قسمتهای خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچههاش … هم اسراف نمیشد و هم بچههاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه…. تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید و رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود، پر از میوه … موز و پرتقال و انار ….پیرزن گفت: دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم! زن گفت : اما من مستحقم مادر! من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و توجه کردن به همنوع و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها هستم بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچههات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود