هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

تکه نانی در قیامت

یکی ازعلمای اهل بصره بنام سعید بن ابی سالم بصری می گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم ولی فرجی حاصل نشد، پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
 
در راه یکی از دوستانم به اسم  ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه و اوضاع زندگی ام با خبر ساختم. دلش به حالم سوخت و  دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو  و به خانواده ات بده. به طرف خانه به راه افتادم.
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم، به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده، خدا حفظت کند. 
 
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم. گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج‌ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ؟ در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر ؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما او بعد مدتی بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد، همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده.
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم. در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. 
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند . گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم.
 
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم . آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده ! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه‌های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت.

 

.... بله دوستان من ، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد، پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.