مقالات قلب مهربان . ۱۳۹۵/۰۴/۲۸ از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند، همین که نگاهم به او افتاد، ازش بدم اومد.همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود، دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم. جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن "جسی" که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم، یادم میآمد. آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم... اما چون دوست داشتم گذشتهام رو فراموش کنم، هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم... درست مثل جسی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر جسی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.اری خجالت کشیدم چون مادر جسی همان فراش مدرسهام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه میآیم) وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد... برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود