مقالات یتیم نوازی امام خمینی (ره) حجت الاسلام رحیمیان ۱۳۹۵/۰۵/۰۳ از وقتی که به دنیا آمد پدرش را ندید. او در جبهه مفقودالاثر شده بود. سالها بعد جنازهاش برگشت.وقتی کمی بزرگتر شد، با نگاه به اطرافیانش مدام میپرسید: مگر من بابا ندارم؟ پس بابای من کجاست؟ مادر هم در پاسخ به او میگفت: بابای تو امام خمینی است.هر چند وقت یکبار بهانه میگرفت و میگفت مرا ببرید پیش بابام. آن روز هم بهانه گرفته بود و بیتابی میکرد که من بابایم را میخواهم … . زمستان بود و یخبندان و امام هم برنامه ملاقات نداشتند ولی گریههای بیش از حد او باعث شد تا مادر او را به جماران بیاورد. کنار سه راهی بیت ما بچه را گرفتیم و آوردیم به محل کارمان که وقتی کار تمام شد، ببریمش خدمت امام. هوا خیلی سرد بود و در این فاصله بچه احساس تنهایی و غریبی کرد و زد زیر گریه. او سرما خورده بود و گریه میکرد. اشک چشمان و آب بینیاش موجب آلودگی صورتش شد. صدای گریه او به امام رسید. امام با صدای بلند فرمودند: این صدای کیست؟ چرا گریه میکند؟ عرض کردم: امروز فرزند شهیدی را به این جا آوردند که هر وقت بهانه پدر را میگیرد و میگوید پدر من کیست، به او میگویند: پدر تو امام خمینی است. امروز بهانه گرفته و گریه میکند که من میخواهم پدرم را ببینم. ما هم چون حال شما را مساعد ندیدیم گفتیم وقتی کارها تمام شد خدمت شما بیاوریمش. امام با صدای بلند فریاد زدند او را همین الآن بیاورید این جا.ما هم سریع رفتیم و او را آوردیم داخل. امام در آن زمان حال خوبی نداشتند و حتی بازوان و دستانشان آن قدر قدرت نداشت که قرآن را راحت در دستانشان بگیرند، بلکه آن را روی زانویشان میگذاشتند و میخواندند. اما وقتی این بچه آمد، گویی امام تمام توان و قدرتش را در بازوانش جمع کردند و این بچه را به سینهشان چسباندند و صورتشان را بهصورت این بچه گذاشتند، بیاعتنا به این که به علت سرماخوردگی، صورت بچه آلوده شده بود و محاسن امام آغشته به اشک چشمان و آب بینی این بچه گردید. امام آن روز آن قدر صورت این بچه را بوسیدند، آن قدر او را نوازش کردند و آن قدر در گوشش نجوا کردند تا بچه آرام شد. وقتی آرام شد، امام باز گفتند و گفتند تا بچه خندید. وقتی او خندید، چهره امام باز شد. دست بردند گردنبندی را که دو روز پیش یک زن ایتالیایی به ایشان هدیه داده بود، به گردن این بچه انداختند.این زن مسیحی ایتالیایی در نامهای همراه با این گردنبند نوشته بود: “من عیسی مسیح را در وجود شما متجلی یافتم، لذا گرانبهاترین یادگار عمرم را که مربوط به زمان نامزدیام است، تقدیم شما میکنم تا در راه مسیحایی خودتان از آن استفاده کنید.” چه اتفاق جالبی درست دو روز قبل ایننامه و این گردنبند به دست امام رسید و حالا او گردنبند را به این فرزند شهید هدیه داده بود. آن روز این بچه همینطور که میخندید از امام خداحافظی کرد و رفت. امام هم متبسم شده بود. آن روز من دیدم امامی که فریادش لرزه بر اندام استکبار جهانی میافکند، چگونه در مقابل فرزند شهیدی متأثر و ناراحت شد که رنگ چهرهاش متغیر و فریادش مرتعش گردید. برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود