مقالات همه فرزندان من . ۱۳۹۶/۰۱/۰۹ یا نور المستوحشین فی الظلم. تونل پنجم را رد میکنم. سیاهِ سیاه. با تک نورهایی در فاصلههایِ دور. شب جاده را احاطه کرده است، مثل گناه و دل من. صورتِ خیسم با نتهایِ موسیقی نوازش میشود و هر نور چهرهای را در خاطرم زنده میکند. سفر عجیبی است؛ دیدن و همکلام شدن با خانوادههای پدر از دست داده در محرومترین نقاط سرزمین من. از حرفهای کوتاه و نامفهوم آنها کمتر چیزی دستگیرم میشود تا دیدن خانه و کاشانهشان. تونل به تونل، شهر به شهر، خانه به خانه، داستان به داستان، یتیم به یتیم و از همه تلختر مادر به مادر هزاران نکته و آموزه را در من بیدار میکنند که کمترین آنها شُکر است. چیزی روی سینهام سنگینی میکند و دردی در گلویم میپیچد. «حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست/ هزار شعلهی سوزان و آهِ سرد اینجاست». داغِ نداشتن و نبودن پدر در خانهها سردتر از رویِ سرخِ مادران برای نیافتن تکه نانی بر سر سفره است و پاهای لخت از کفش و جوراب بچهها را تنها خاک، حافظِ سرمایِ زمستان و گرمایِ تابستان است. انگشتانِ کشیده، صورتهایِ صاف، ابروانِ سیاه و گیسوانِ مجعد دختران نقاشیهای کاخهای صفوی را به یاد میآورند و قامت ایستاده و چهارشانه پسران، مردانِ جنگی کتیبهها و نقاشیهایِ نقالان را. چهرههایِ شکسته زنان هیچ تناسبی با شناسنامههایِ موجود در صندوقچهها و تاریکخانههای آنها ندارد. هر چروکِ پیشانی و هر خطِ شکستهای روی دستان، داستانِ نجابت و تلاش برای زندگی و امید به آینده است. آیندهای که نه از آنِ صاحبان دستها که متعلق به فرزندانی است از آنِ همه دردمندان و دردآشنایان ایران یعنی آنان که جز بودنِ خویش به رنجِ دیگران نیز میاندیشند و زکاتِ بودنشان یاری و دستگیری از دیگری است. سفر همیشه جاری است؛ یک روز اینجا و روز دیگر آنجا، اما باید چشمان را گشود و در میان رنگهای زیبای طبیعت غرب ایران، رنجهایِ انسان بودن را نگریست. جایِ خالی پدر در خانههای شهری، عیان است اما نبود او در خانهای دورافتاده با هجومِ خطراتِ طبیعی و انسانیِ روزگار ما هویدا و غیرقابل کتمان است. خانههایی در دل کوه با زنانی توانا در ظاهر و ترسیده در دل که فرزندانشان را چون گرگهایی زخمی به دندان گرفتهاند و برای سلامت و سعادتشان تنها دست به دعا نیستند. داستان اول- روایت اول؛ مهمانِ مملکتِ دلِ «مملکت» خانم وارد تونل بعدی میشوم. انگار دربِ خانه «مملکت» خانم به رویِ من گشوده میشود؛ نوری در تاریکی محضِ دهی در «دوردور» شهرستان لردگان. لبخند روی چهره پر مهرِ مادرِ هفت فرزند چنان کشیده و زیبا مینشیند که یقین میکنم پاکی سیرتِ صاحبانِ ابروانِ سیاه و چشمانِ تیره هیچ نشانی جز موهبتی خدادای نیست. کلماتِ نامفهوم او در بین صدایِ خندههایِ بچهها غرق میشود و من در رویایِ ستارههایِ آسمانِ بالایِ سقفِ کوتاهِ سیاهیزده از دودِ بخاری. اذان گذشته است. دستانم را به قنوت شُکر بلند میکنم و از شادیِ روزیِ مبارکِ سالِ نحس و نکبت، شهادتینِ توبه میخوانم. میزبان بیتابم کرده است. نجوا میکنم: «بیا که مسئلهی بودن و نبودن نیست/ حدیث عهد و وفا میرود، نبرد اینجاست/ بهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش/ هنوز با غم این برگهای زرد اینجاست» از تونل بیرون میآیم. درختِ تنهایی به گاردریلِ سستِ کنارِ جاده تکیه داده است. مثلِ تکیه زنی تنها با سه یتیم به شوهری جدید در فرهنگی غریب. فرهنگ مردمانی به غایت، سخت و در نهایت، متعصب. مردمانی با مردانی آزاد برای بودن و زنانی در بند برای نبودن. خاطرههایِ چند دقیقه بودن در خانه مملکت خانم و سه یتیم او آشکارتر از تصاویرِ اکنون در برابرِ چشمانم ظاهر میشوند. دست دراز میکنم به استکانِ شیشهای ایرانی چایِ خوشرنگِ لبسوزِ زنی در آستانه سی سالگی. چهره مردی جوان و عاشق در رنگِ صورتی روسریِ دخترکی یتیم محو میشود و ظرفِ نباتی را مقابلم میبینم. میدانست از تهران مهمان دارد و خود را چه زیبا برای من آراسته است. دخترک با تردید به رسمِ مهماننوازی لبخندی با تردید میزند. نباتی برمیدارم و قاشقی از داخلِ لیوانی آب. در میانِ همهمه و واژههایِ گُنگِ جمعِ گرمِ خانه 12 متری مملکتِ «مملکت» خانم از شمال به جنوب و از شرق به غرب مملکتم سفر میکنم؛ از تولد بهاریِ زینب به دردِ بارداری پاییزی برای علی و غمِ مرگِ شوهری جوان در درگیریِ ایلیاتی با گریههایِ بلندِ بیقراریِ فاطمه. قلبم آب میشود به سرعتِ نشستنِ اشک بر گونه علی با بیانِ عبارتِ «مادر؛ قهرمان من» و شیرین شدن چایِ جگرسوز شبانه. این بار علی یاور یتیمان نیست، او تنها مردِ 10 ساله مادری است که برای حمایت از او بار دیگر ازدواج کرده است و غیرتِ مردانهاش با حضور برادران ناتنی و پدر جدیدش در برابر پرسشهایِ من اشکهایی بر گونههایش میشود. دست دراز میکنم تا برایِ خداحافظی در آغوش بگیرمش و نوروز را تبریک بگویم که جانمازِ کوچکِ دستدوزِ صورتی رنگ را دخترکِ همسر جدید برایم پهن میکند، اما چه حاجتی به وضو وقتی در اشکهایِ علی غسل زیارت کردهام و دل را راهیِ قبله پدرِ همه یتیمان. قامت میبندم نماز مغربی برای استغفار و نیایش. رکوع میروم برای مردانگی پیداشده عصر گمشدگیمان و سجده میکنم در برابرِ صداقتِ نگاهِ زنی یتیمپرور. بغضم میشکند. نگاه «حسین» گونههایم را آتش میزند و قنوت میگیرم؛ «پروردگارا! به پاکیِ سقفِ سیاه از زغالِ خانه یتیمان، به حرمتِ شادمانی چشمانِ امشب این زن، به مردانگی و غیرت جوانانه پدرناتنی علی، انسان بودن و انسان ماندن را به من بیاموز!» سر به سجده آخر مینهم و از هقهق صدایم میلرزد. دستان زینب به شانههایم مینشیند و تاب نمیآورم. درد در پای راستم آرام میشود. بلند میشوم و برای نخستین بار بدون وضو با دعای مستجاب، بندگان صالح خدا را سلام میکنم. راه در پیش است و من راهجسته قدم برمیدارم. کسی در من میخواند: «به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند/ چو چشم باز کنی صبح شبنورد اینجاست/ جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است/ تو را زِ خویش جدا میکنند، درد اینجاست» مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود