مقالات برترین سفرنامه . ۱۳۹۶/۰۱/۲۱ نخستین دیدار همراهی با فرزندان موسسه عترت بوتراب در شهریور ماه سال 95 خاطرات زیبایی را در تاریخچه خدمات موسسه عترت بوتراب رقم زد. همسفر و همراه بودن با بیش از 1700 فرزند مشهد اولی به مدت یک ماه در مشهدالرضا، افتخار پذیرایی و خدمت به این میهمانان عزیز را برایمان فراهم ساخت. اشک شوق اولین دیدار با امام رضا(ع)، لحظات پرشور و معنوی دعا و نیایش و گریه فرزندان در رواق دارالهدایه، اوقات خوش در شهربازی، بازدید از موزه حرم مطهر ، صرف غذای حضرتی، لحظات هیجانانگیز در پارک موجهای آبی، کسب تجربههای جدید و افزایش دانستههای علمی در پارک علمی پروفسور بازیما از جمله خاطرات شیرینی است که حضور دختران و پسران 12 تا 18 ساله بوتراب رقم زد. برای ثبت تکتک این لحظات، عکس و فیلمهای زیادی تهیه شد، اما آنچه که این سفر را ماندگارتر ساخت، سفرنامههای دلنشین فرزندان بود که با تمام صداقت و راستی نوشته شده بود. محبت و صمیمیت در سطر سطر دستنوشتههای فرزندان موج میزد. پس از قرائت دقیق تمام سفرنامههای دریافتی، با توجه به چند اصل از جمله رعایت نکات سفرنامهنویسی که در مقدمه برگههای سفرنامه تذکر داده شده بود، انتقال دقیق حسوحال لحظات و کامل و جامع بودن آن، چند نمونه را به عنوان سفرنامه برتر انتخاب و جایزه برترین سفرنامه را به سه نفر از فرزندان عزیز تقدیم میکنیم. نفر اول، اکرم از شهرستان دهدشت استان کهگیلویهوبویراحمد، برنده یک سکه تمام بهار آزادی؛ زهرا از کرمانشاه، نفر دوم برنده یک نیم سکه بهار آزادی؛ نفر سوم، الهام از دیشموک، استان کهگیلویهوبویراحمد، برنده یک ربع سکه بهار آزادی میباشند. برترین سفرنامه خیلی ناراحت بودم، دعا میکردم که زمان حرکت کاروان مشهد چند روز دیرتر باشه یا مادرم زودتر مرخص بشه، توی این شرایط که هنوز چیزی معلوم نبود، داداشم بدون اینکه من اطلاعی داشته باشم به مسئول ثبتنام کاروان زنگ زد و گفت لطفا اسم خواهر منو از لیستتون خط بزنید و اسم یکی دیگه رو جای خواهرم بنویسید. بعد از اینکه این مسئله رو به من گفت، خیلی عصبانی شدم. محمد گفت نمیخواستم حق یکی دیگه خورده بشه، تو نمیتونی بری، اول اینکه مامان مریضه و الان اینجا توی بیمارستانه، کسی هم نیست که پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه، دوما فردا کاروان حرکت میکنه تو که اصلا آمادگیشو نداری. بهش گفتم حتما صلاح من در همین بود که اینجا از مادرم مراقبت کنم، اما ناامیدی تمام ذهنم رو فرا گرفته بود. داخل اتاق مامانم کنار تختش نشستم و آروم چشمهامو بستم، دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم. روز چهارشنبه 10 شهریور ساعت 6:45 بعدازظهر من توی بیمارستان بودم، فقط 3 ساعت دیگه تا حرکت کاروان مونده بود، همش احساس میکردم که بالاخره یک اتفاق خوب میافته، . ساعت 8:30 شب چهارشنبه بود که دکتر گفت بیمار رو مرخص کنید. با تمام خوشحالی بعد از تسویه حساب با بیمارستان با مامانم و داداش محمدم برگشتیم خونه، به ساعت نگاه کردم، 9:30 بود؛ شاید کاروان حرکت کرده بود یا شاید هم نه، رفتم پیش محمد و گفتم زنگ بزن به مسئول کاروان، ببین حرکت کردن یا نه. محمد به دوستش که خونهشون نزدیک مجتمعی که قرار بود همه آنجا جمع بشن، زنگ زد، دوست محمد گفت اینجا خیلی شلوغه نمیتونم برم جلوتر. با این حرف احساس کردم که وقت رفتنه، از جام پریدم، از محمد خواستم تا منو به مجتمع برسونه، همه چیزهایی که اون لحظه به ذهنم میرسید، رو جمع کردم و ریختم توی یک کولهپشتی. جلوی مجتمع که رسیدیم هیچکس نبود، انگار همه رفته بودند. به آقای فرهادی زنگ زدم مگه کاروان حرکت کرده، گفت آره، تازه از شهر بیرون رفتند. دلم گرفته بود که گوشیم زنگ خورد، دیدم آقای فرهادیه. ایشون پرسید میتونی تا نیم ساعت دیگه جلوی مجتمع باشی، گفتم باشه زود میام اونجا، دوباره رفتیم کنار مجتمع. تقریبا 30 تا از بچهها با مادرشون داخل حیاط منتظر بودند تا اتوبوس بیاد. من روی صندلی ردیف سوم نشستم، یه آقایی آمد و گفت اسم هرکس رو نخوندم، دستشو بلند کنه. آروم دستمو بالا گرفتم و گفتم اسم منو نخوندید، گفت اسمت توی لیست نیست، شاید اشتباهی اومدی. آقای فرهادی اومد داخل و گفت: ایشون دیروز گفتن نمییان، من اسمشون رو خط زدم، اما اسم فرد دیگهای رو جاش ننوشتم، لطفا اسمشون رو بنویسید. ساعت 4 صبح به یاسوج رسیدیم، صدایی رو شنیدم که میگفت خانوما زود پیاده بشید، رفتیم توی یک اردوگاه و بعد از استراحت و نماز و صبحانه راه افتادیم، توی راه خیلی خوش گذشت؛ همهباهم دست میزدند و شادی میکردند و اصلا نمیخوابیدیم، انگار انرژیمون اصلا تموم نمیشد. نزدیکهای ساعت 4 بعدازظهر به اصفهان رسیدیم، اصفهان هم از لحاظ منابع گردشگری تاریخی، هم از لحاظ آبوهوا بینظیر بود. خیلی ناراحت بودم، دعا میکردم که زمان حرکت کاروان مشهد چند روز دیرتر باشه یا مادرم زودتر مرخص بشه، توی این شرایط که هنوز چیزی معلوم نبود، داداشم بدون اینکه من اطلاعی داشته باشم به مسئول ثبتنام کاروان زنگ زد و گفت لطفا اسم خواهر منو از لیستتون خط بزنید و اسم یکی دیگه رو جای خواهرم بنویسید. بعد از اینکه این مسئله رو به من گفت، خیلی عصبانی شدم. محمد گفت نمیخواستم حق یکی دیگه خورده بشه، تو نمیتونی بری، اول اینکه مامان مریضه و الان اینجا توی بیمارستانه، کسی هم نیست که پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه، دوما فردا کاروان حرکت میکنه تو که اصلا آمادگیشو نداری. بهش گفتم حتما صلاح من در همین بود که اینجا از مادرم مراقبت کنم، اما ناامیدی تمام ذهنم رو فرا گرفته بود. داخل اتاق مامانم کنار تختش نشستم و آروم چشمهامو بستم، دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم. روز چهارشنبه 10 شهریور ساعت 6:45 بعدازظهر من توی بیمارستان بودم، فقط 3 ساعت دیگه تا حرکت کاروان مونده بود، همش احساس میکردم که بالاخره یک اتفاق خوب میافته، .ساعت 8:30 شب چهارشنبه بود که دکتر گفت بیمار رو مرخص کنید. با تمام خوشحالی بعد از تسویه حساب با بیمارستان با مامانم و داداش محمدم برگشتیم خونه، به ساعت نگاه کردم، 9:30 بود؛ شاید کاروان حرکت کرده بود یا شاید هم نه، رفتم پیش محمد و گفتم زنگ بزن به مسئول کاروان، ببین حرکت کردن یا نه. محمد به دوستش که خونهشون نزدیک مجتمعی که قرار بود همه آنجا جمع بشن، زنگ زد، دوست محمد گفت اینجا خیلی شلوغه نمیتونم برم جلوتر. با این حرف احساس کردم که وقت رفتنه، از جام پریدم، از محمد خواستم تا منو به مجتمع برسونه، همه چیزهایی که اون لحظه به ذهنم میرسید، رو جمع کردم و ریختم توی یک کولهپشتی. جلوی مجتمع که رسیدیم هیچکس نبود، انگار همه رفته بودند. به آقای فرهادی زنگ زدم مگه کاروان حرکت کرده، گفت آره، تازه از شهر بیرون رفتند. دلم گرفته بود که گوشیم زنگ خورد، دیدم آقای فرهادیه. ایشون پرسید میتونی تا نیم ساعت دیگه جلوی مجتمع باشی، گفتم باشه زود میام اونجا، دوباره رفتیم کنار مجتمع. تقریبا 30 تا از بچهها با مادرشون داخل حیاط منتظر بودند تا اتوبوس بیاد. من روی صندلی ردیف سوم نشستم، یه آقایی آمد و گفت اسم هرکس رو نخوندم، دستشو بلند کنه. آروم دستمو بالا گرفتم و گفتم اسم منو نخوندید، گفت اسمت توی لیست نیست، شاید اشتباهی اومدی. آقای فرهادی اومد داخل و گفت: ایشون دیروز گفتن نمییان، من اسمشون رو خط زدم، اما اسم فرد دیگهای رو جاش ننوشتم، لطفا اسمشون رو بنویسید. ساعت 4 صبح به یاسوج رسیدیم، صدایی رو شنیدم که میگفت خانوما زود پیاده بشید، رفتیم توی یک اردوگاه و بعد از استراحت و نماز و صبحانه راه افتادیم، توی راه خیلی خوش گذشت؛ همهباهم دست میزدند و شادی میکردند و اصلا نمیخوابیدیم، انگار انرژیمون اصلا تموم نمیشد. نزدیکهای ساعت 4 بعدازظهر به اصفهان رسیدیم، اصفهان هم از لحاظ منابع گردشگری تاریخی، هم از لحاظ آبوهوا بینظیر بود. ناهار رو در یک رستوران بزرگ بودیم، به سمت قم حرکت کردیم؛ شب بود که به جمکران رسیدیم، مربیهامون به بچهها سفارش میکردند که خیلی مراقب باشند، شاممون رو توی یک غذاخوری همان نزدیکهای جمکران خوردیم و رفتیم به سوی این مسجد زیبا و معنوی، اونجا فهمیدیم که قراره سه نفر دیگه که از طرف موسسه بوتراب اومده بودن، بهمون ملحق بشن، دوست داشتم بدونم چه کسانی قراره روی این صندلیها بشینن. یک دفعه آقای راننده گفت خانوما مگه قصد ندارید بروید زیارت کنید، پیاده شدیم و به سمت مسجد رفتیم، نماز خوندیم و برای همه دعا کردیم. وقتی به اتوبوس رسیدیم، خبر رسید که یکی از بچهها گم شده، گوشیش هم خاموشه. چند تا از مربیها رفتند دنبالش بعد از نیم ساعت اون رو آوردند. همه سوار شدیم که دیدم سه تا خانوم وارد اتوبوس شدند. یکی از آنها کنار من نشست و دوتای دیگه روی صندلی بغلیام نشستند. بعد از سلام و احوالپرسی خانومی که کنارم نشسته بود، پرسید جای دوستت نشستم؟ گفتم نه راحت باشید. بعد از حرکت کردن توی راه از شهرمون، فرهنگمون، نوع زندگیمون براشون تعریف کردم. خانم عابدی که کنار من نشسته بود، گفت چه اطلاعاتی در مورد موسسه دارم. گفتم من موسسه بوتراب و حاج آقای سیدی رو میشناسم. گفتم مطمئن هستم که خیلی آدم خوب و باشخصیتی هستند. به نیشابور که رسیدیم برای رسیدن به خراسان لحظهشماری میکردم، کنار جاده وایسادیم و استراحت کردیم، آقای امامی رفت و برای همه بچهها بستنی خرید و برای خانمها از یک نوع بستنی دیگه آورد، ولی سه تایی اونها قبول نکردند و گفتند ما هم از همین نوع بستنی که بچهها دارن میخورن، میخوریم و در اون لحظه توی دلم به هر سهی اونها احسنت گفتم. یک لحظه حواسم رفت پیش پاهام که ورم کرده بودند و دیگه توی دمپاییهایم جاشون نبود. سوزش پاهام اذیتم میکرد اما گفتم بیخیال، این پاها همیشه که اینطوری نمیمونن، پس سوار شدیم و دوباره حرکت کردیم، نزدیکیهای مشهد بود و همه منتظر رسیدن. به خانم عابدی گفتم خیلی دوست دارم صدای حاج آقا سیدی رو بشنوم. خانم عابدی گفت: به خاطر یک سری مشکلات نمیشه صدای ایشون رو بشنوی ولی ایشون میتونن صدای تورو بشنون. گفتم چطوری؟ یعنی میشه؟ گفت: آره، صداتو ضبط میکنم برای حاج آقای سیدی. خیلی خوشحال شدم. داشتم در مورد شهر باصفامون حرف میزدم که رسیدیم. همه با شور و اشتیاق وسایلشون رو برداشتند و به سمت مهمانسرای امام رضا (ع) که داخل ترمینال بود، حرکت کردند. روز بعد صبح همه رفتیم صبحانه خوردیم و مربیان اعلام کردند که امروز میرویم حرم، نزدیکهای ظهر از مهمانسرا رفتیم بیرون و با خط واحد به سمت حرم رفتیم. یه حس غریبی داشتم، اشک توی چشمهام حلقه زد. بعد از بازرسی توسط خادمین خواهر، از بابالرضا وارد شدیم. داخل حرم شدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، گریه کردم و فقط توی دلم میگفتم آقاجون ازتون ممنونم که اینقدر به من لطف دارید. بین جمعیت با تمام قدرت جلو رفتم، همینطور که جلو میرفتم، توی ذهنم میگفتم کاش دستم به ضریح برسه، یک دفعه احساس کردم جلوم خالی شد، خودمو جلو کشیدم و رفتم به سمت ضریح، نوک انگشتهام ضریح رو لمس کرد، انگار تمام دنیا با این لمس کوچک توی دستهام بود، نمیدونستم گریه کنم یا از شادی فریاد بکشم. بعد از زیارت به سمت فوریتهای پزشکی رفتم، همه جمع شده بودند باز هم یکی از بچهها گم شده بود. تقریبا 1 ساعت منتظرش بودیم و مربیها دنبالش میگشتند تا پیدایش کردند. دوباره به سمت مهمانسرا حرکت کردیم و بعد از استراحت و صرف شام، هر کس مشغول کاری شد، منم آروم روی تختم دراز کشیده بودم که یهویی گوشیم زنگ خورد، مامانم بود از همه چیز براش تعریف کردم. اون هم خیلی خوشحال شد و از من خواست که برای همه آدمهای خوب از جمله حاج آقای سیدی و تمامی همکارانشون دعا کنم، روز دوم پرشورتر از روز اول بودیم، از همه مهمتر این بود که برای صرف نهار به حرم آقا دعوت شده بودیم که شاید این غذا نصیب هر کسی نمیشد. رفتیم جلوی ورودی سلف غذاخوری و لحظهشماری میکردیم، غذای آنجا واقعا یه مزه دیگهای داشت. خانم عابدی بچهها رو صدا زد و گفت بچهها همهتون جمع بشین میخواهیم عکس یادگاری بگیریم. خلاصه با یکی از بچهها وارد حرم شدم، اون منو قسم داد و گفت اکرم تو رو خدا الان 3 باره که اومدیم حرم اما نتونستم ضریح رو بگیرم، منو با خودت به نزدیک ضریح ببر، من بهش گفتم میتونی همین جا به آقا سلام بدی، گفت تو رو خدا منو با خودت ببر، گفتم فقط دستمو ول نکن و از ازدحام جمعیت نترس. با هم دیگه آروم آروم جلو رفتیم، فاصلهها فشردهتر میشد. دختری که با من بود گفت اکرم نمیتونم. قبل از اینکه بقیه حرفاشو بشنوم دستمو ول کرد، کم کم داشتم به ضریح نزدیک میشدم، دستم رو محکم به ضریح چسباندم، تقریبا نیم ساعت توی همین حالت به ضریح چسبیده بودم، احساس میکردم پاهام شل شده، دیگه نمیشد که از میان آن همه جمعیت بیرون بیام، داشتم کم میآوردم، نفسهام تنگ شده بود، نمیدونم چی شد که از میان آن همه جمعیت بیرون آمدم، چشام رو که باز کردم یکی از خادمهای خواهر بالای سرم داشت یه چیزهایی میگفت. حالم که اومد سر جاش، داشت به من میگفت دخترم مگه میخواستی خودکشی کنی، آروم آروم بلند شدم رفتم چند رکعت نماز خوندم، از آقا خداحافظی کردم. به سمت همون جایگاهی که قرار بود همهمون جمع بشیم، رفتم، اما همه رفته بودند، عرق سر و صورتم رو گرفت، ای خدا! نه کفشی که بتونم راه برم نه موبایلی که بتونم بهشون زنگ بزنم، یه لحظه حواسم رفت پیش کارت دور گردنم، داشتم پرواز میکردم، به یکی از خادمهای مرد که همون نزدیکی بود گفتم میشه این شماره روی کارت رو برام بگیرین، بعد شماره خانم شفاهی رو گرفت و ایشون اومد نزدیک گمشدگان، خانم خادم گفت بدو طرفش! دویدم انگار که یکی از اعضای خانوادهام رو بعد از سالها دیده بودم، به مهمانسرا که رفتیم همه چیز رو برای بچههای اتاقمون تعریف کردم، همه از من عذرخواهی کردند و گفتند اکرم ما نمیدونستیم که این اتفاق برای تو افتاده وگرنه هرگز اون حرفهارو جلوی بقیه به تو نمیگفتیم. رفتم جلوی در اتاق، آقای امامی داشت به خانم ادیب میگفت تا دیر نشده باید بریم حرم برای نماز مغرب، گفتم آقای امای تو رو امام رضا منم با خودتون ببرید حرم، دوست دارم نماز مغرب رو اونجا باشم، گفت اکرم بزار خستگیت در بره، کلی اصرار کردم تا قبول کرد که من باهاشون برم حرم، زود چادرم رو پوشیدم و با خط واحد حرکت کردیم به سمت حرم، توی خیابونهای نزدیک حرم میدویدم تا زود به نماز مغرب برسیم. از بابالرضا وارد شدیم، خودمون رو به صف اول رسوندیم و نماز خوندیم، بعد از نماز همهمون یکجا جمع شدیم. شب آخر خیلی بهمون خوش گذشت، قرار بود ساعت 2 بامداد بریم حرم و نماز صبح رو اونجا بخونیم و برگردیم وسایلمون رو آماده کنیم. برای آخرین وداع به حرم رفتیم و چون حرم نسبت به شب خیلی خلوتتر بود همه رفتیم و ضریح رو گرفتیم برای تمام انسانهای خوب که فرشتههای زندگیام بودند از جمله حاج آقای سیدی و خانم خوبشون و خانم عابدی عزیز و خانم بهنامپور و خانم عبدالهی عزیز دعا کردم و وقتی که داشتم نماز میخوندم، انقدر خوابم میاومد که احساس میکردم حتی نمیتونم چشمهام رو باز کنم و پلکهام به سنگینی یک کوه شده بودند، فقط با شنیدن قد قامت الصلاه بلند میشدم و مینشستم. رفتم توی اتاق تا ساعت 6 صبح کل وسایلم رو جمع کردم، راستش رو بگم سختترین لحظه عمرم لحظهای بود که وسایلمو از روی تخت برداشتم، احساس میکردم دارم میمیرم، شاید تا به حال در تمام عمرم اینقدر گریه نکرده بودم، هر چی بیشتر میگذشت و زمان رفتن نزدیکتر میشد برام سختتر میشد. رفتم پیش خانم بهنامپور که جلوی در بود، گفتم: سلامم رو به خانم عابدی عزیز که الان واقعا جاش اینجا خالیه و به پریسا جون برسون و از طرف من از پریسا خداحافظی کن، بعد از پلهها به سمت پایین اومدیم، از زائرسرا بیرون اومدیم، موقع برگشتن توی راه میگفتم کاش باز هم همدیگر رو ببینیم، یعنی خانم عابدی به من زنگ میزنه یعنی من یادشون میمونم، دوست داشتم اون لحظهها تموم نمیشد. این سفر شاید بهترین یا بهتره بگم تنها سفری بود که تجربههای خیلی زیادی از اون کسب کردم، حس همنوع دوستی و اینکه همیشه آدمهای خوب فراواناند و باید قدرشون رو بدونیم. میخواهم در اینجا و این لحظه که دارم این متن رو مینویسم، دست همه دستاندرکاران این مسافرت معنوی به خصوص حاج آقای سیدی که سرمشق و الگوی زندگیام هستند و خانمها سمیرا عابدی، پریسا عبدالهی و مریم بهنامپور را ببوسم و به خودشون و همکاران خوبشون بگم که خیلی ماه هستید، امیدوارم سفرنامه دختر معنوی حاج آقا سیدی رو مطالعه کنید، هرچند کمی وکاستیهای زیادی دارد. سفرنامه زهرا «بعد از شنیدن این خبر لحظه شماری میکردم که خدایا پس کی پنجشنبه میآید ؟ آیا تا آن روز زنده هستم؟ آیا به این سفر میروم؟» «داشت رویاهایم به حقیقت میپیوست. مات و مبهوت بودم همش با سیلی به صورت خودم میزدم که باز هم خواب نباشم.» «مادرم شروع کرد که دعا برای من و خواهر و برادرهایت یادت نرود. به امام رضا بگو که آقا خیلی دوست دارم که روزی حرم پر از نور تو را با چشم خود ببینم.» «شب شهادت امام جواد بود، حرم مملوء از جمعیت بود از همه دست آدم اونجا بودند، با دین و مذهبهای متفاوت و باورهای مشترک به امامان معصوم.» «از وقتی که شنیدم به مشهد وارد شدیم، شروع به گریه کردن کردم. راستش را بخواهید دلم شکسته بود آن هم خیلی زیاد، دست و پایم به لرزه درآمد تا این که چشمم به حرم افتاد، آرام شدم و به آقا سلام دادم.» «دستم به ضریح رسید و به آرزوی دلم رسیدم و بعد از آن زدم زیر گریه و مفصل با آقا حرف زدم، نماز خواندیم و از حرم برگشتیم. لحظهای که از حرم خارج شدم، قلبم میخواست از شدت غم منفجر شود، غم این که قرار است حرم را ترک کنم.» سفرنامه الهام «شدهام مثل مریضی که پس از قطع امید در پی معجزهای راهی مشهد شده است. احساسی که واقعا نمیشود توصیف کرد. یه حس و حال عجیبی طوری که اشک از چشمانم جاری شد. دو روز تو راه بودیم همش از سرپرستها میپرسیدم کی میرسیم؟» «چون واقعا من خیلی بیتاب شده بودم. برای حرم مطهر امام رضا (ع)، امام رئوف، امام معصوم. تو تنها کسی هستی که از همه به پروردگار نزدیکتری. واقعا چه حس خوبیه همینکه آدم برای اولین بار میاد مشهد و گنبد حرم رو ببینه یه حس خاصی هستش.» «اومدیم اردوگاه تا اینکه صبح شد و مراسم افتتاحیه بود، خیلی خوش گذشت. بعدش عکس ازمون گرفتن به رسم یادبود این سفر زیارتی. بعد ظهر رفتیم تو حرم. من همینکه به حرم امام رضا مشرف شدم خیلی احساس سبکی و آرامش میکردم. با خودم میگفتم امام رضا چطور این بنده گناهکار را به حرمت راه دادی. خود را مثل کبوترهای امام رضا احساس میکنم، احساسی متفاوت.» برچسب:سایر مقالات میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود