مقالات میهمان سفره «گوهر»ی از بهشت . ۱۳۹۶/۰۳/۳۰ یا انیس من لا انیس له. سرم را بالا میگیرم و در آینه دستشویی خیره میشوم. قطرههای آب و اشک در هم ریختهاند؛ مثل بوتههای خار خشک با گلهای رنگین؛ سفید، زرد، سرخ، بنفش. از هر رنگی در دو سوی جاده بودند. زمین سبز و آراسته به رنگهای زیبای بوتهها تا چشم کار میکرد پهن؛ و در انتهای هر دشتی تپهای یا کوهی بلند از رشته پیوسته زاگرس از زمین روییده بود. صدای موسیقی در طنین حرکت و هجوم باد محو میشد. چشمها خیس بودند و بهتر بود باد از شیشه ماشین داخل بزند و به سرعت پاکشان کند. چشمهای نوعروس گوهر را در قاب چشمان تیرهرنگم در آینه میبینم. اثری از من در آینه خانه نیست. چشمهای بهخوننشسته من و او یکی شدهاند. نوعروس ١٦سالهای که در خانه سیاه و دودزده گوهر تنها، زردپوش و در برابر چشمان همه خمیر نان صاف میکرد تا خواهران و برادران همسرش گرسنه شب را سر نکنند. شب از نیمه گذشته است. روی تخت دراز میکشم. به مهتاب ١٠ساله فکر میکنم و قول او؛ «کسی نگفت برو مدرسه. اگه تو میگویی میروم». شگفتزدهام از بیسوادی دخترک و باسوادی برادران کوچکترش. غلت میزنم در خیال خانه مستطیلشکل کوچکی که باز امشب میزبان گوهری است با هشت یتیم. امشب هم بچهها با فاصله آهنی کارگذاشتهشده در زمین در کنار دامها خوابیدهاند. اگر طیبه و شهناز بیخواب شوند، مهتاب باید آنها را بخواباند تا مادر از رودخانه برگردد، نباتی به آنها بدهد و آرامشان کند. برادرانش از تماشای گوسفندان و بازی با آنها دست برنخواهند داشت و باید جای مادر را پر کند و خانه را آرام. از جاده فرعی ساعتی روی خاک رفتیم و به رودخانه رسیدیم. آب غوغا میکرد و راهی جز چهارپایان مردمان بومی نبود. از رودخانه گذشتیم. ساعتی از کوه بالا رفتیم. آفتاب بیرحم روی صورت مردم جا انداخته بود و من متحیر از بودن زندگیها بر بام کوهی در «پای پره» شهرستان دیشموک. جایی ناشناخته در استان کهگیلویهوبویراحمد. چشمان شاد و هوشمند کودکان من را احاطه کردند. دعاهایشان بلند و خواستهها بلندتر. زنان در پی نانی و مردان در جستوجوی بنایی برای استحمام و فاضلاب. جایی با کمتر نشانی از تمدن. پرسان به خانهاش رسیدم؛ زنی تنها، با هشت یتیم. وارد خانه شدم. چشمهایم چیزی را نمیدیدند، جز نور آتش تنور عروس. گوسفندی سفید زیر پایم پیچید. پسرها خندیدند. لبخند روی صورتشان میپاشم. تهمانده خندهام را گوهر میدزدد. نانی به دستم میدهد و مینشاند. تازه سالگرد فوت شوهرش گذشته است. دو پسرش به شهر رفتهاند. یکی داماد شده و دیگری هم فکر دامادی است. جورابم را عقب میزنم. سنگهای تیز راه بیرحمانه پاهایم را دریدهاند. برای همه عادی است جز من. آب رودخانه راهحل تشنگی من نیست. سرم را بالا میآورم. نگاهم در چشمان سبز دخترک همسایه گم میشود. گوهر نان تعارف میکند. به دستان پر از نان او خیره میشوم. تکهای میشکنم. در دهان خیس میکنم. با بغضم آن را میبلعم؛ به نیت شفا از دست مادر یتیمانی که امشب میهمان سفره دلشان هم شدهام.مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود