هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

لباس عروس؛ راه رهایی؟!

یا من لم یلد و لم یولد. به عمق چروک‌های نشسته بر صورت پیرمرد سفر می‌کنم. به شب‌هایی که در صحرا در کنار گوسفندان زیر آسمان پرستاره بی‌رواندازی نسیم سرد پاییز خواب را از تن خسته‌اش دور کرده است. «قدم به قدم خوش آمدی!» قدمی عقب می‌روم و او پا جلو می‌کشد و راه را نشان می‌دهد.

 

 

از لردگان، ٢٠ کیلومتر با ماشین آمدیم تا در فلارد او را ببینیم. وارد اتاق می‌شویم. خانه همین یک اتاق است و بس. تاریک است. زنی شکسته و میانسال در چارچوب نورانی درب اتاق می‌ایستد. هیچ چیزی از چهره او عیان نیست در مقابل نور تند ظهرگاه. یک قدم به اتاق وارد نشده است که می‌نشیند در کنار در و نامفهوم سلام می‌کند و مهربان به چهره خسته من نگاه.

 

          


نامش میناست. زنی تقریبا ٤٠ ساله با فرزندی ١٥ ساله به نام فاطمه از مردی که کهولت سن امان ماندن در کنار همسر دومش را نداده است. «اگر من بمیرم، پسرانم این دو را از خانه بیرون می‌کنند». صدای پیرمرد ٧٩ساله من را به سوی او بازمی‌گرداند که با همراهِ من گرم گفت‌وگو شده است.

 

چای و پولکی مقابلم گذاشته می‌شود و فاطمه به اصرار من کنارم می‌نشیند. قصد دارد عروس شود. از نداشتن خانه و شکایت‌های پدربزرگش نسبت به سکونت آنها در منزلش گِله دارد. «باید هر دو را شوهر بدهیم». ترس در نگاهم می‌نشیند و دلیل فاطمه برای ادامه‌ ندادن مدرسه را می‌یابم. «من هم زن می‌خواهم. با وجود اینها در خانه من، کسی به من زن نمی‌دهد». خیره به پیرمرد چیزی در وجودم می‌شکند. چشم‌هایم نَم بر می‌دارند. به مینا با ترس نگاه می‌کنم. با گوشه روسری سبزرنگش چشمش را پاک می‌کند. فاطمه می‌خندد. «یکی از فامیل‌هایمان فاطمه را می‌خواهد». گونه‌هایش سرخ‌تر می‌شود، پیشانی‌اش موازی زمین و دستانش روی پاها صاف. دخترک هنوز دبیرستان را تمام نکرده و داماد هم راهی سربازی شده است. «نمی‌تواند درس بخواند. تمرکز ندارد».

به همسایه مهربان و دوست مینا اصرار می‌کنم تا او را به تحصیل ترغیب کند اما، کار از کار گذشته است. او فقط در فکر داماد نیست بلکه واقعیت تلخ‌تری او را مصمم کرده است. فاطمه و مینا خود را میهمان ناخوانده منزل پدربزرگ می‌دانند. هریک به دنبال راهی برای فرار از خانه‌ای هستند که تنها پناهگاه آنها در هشت سال بی‌کسی است.

 

 

مینا از مادرش می‌گوید که سه سال پیش، تنهایش گذاشت و تا وقتی او بود، همه‌چیز تنها در تنهایی گاه گاه او خلاصه می‌شد. حالا مادرش و همسرش نیستند و او از هفت فرزند دیگر پدرش به‌عنوان خواهران و برادران حمایتگر یاد نمی‌کند و هر روز و شب برای سلامتی پدرش با ترس دعا می‌کند. در نقش و نگار پشتی غرق می‌شوم و به ‌هزار شکل دیگری که مینا ممکن بود زندگی کند و امروز تقدیر از آن محرومش کرده است، فکر می‌کنم. خشم در نگاهم خلاصه شده و پیرمرد از سخنانم آزرده می‌شود. «امیدشان را ناامید نکنید». کت سیاه رنگ و فرسوده مرد روی شانه‌هایش تکان می‌خورد و اشک صورتش را می‌پوشاند. «اگر من بمیرم، هیچ‌کس جز خدا را ندارند».

مریم پیمان

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.