هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

ارثیه پدری؛ ترس و تنهایی

 ۱۳۹۶/۰۴/۲۷

یا مونسی عند وحشتی. به چشم‌های وحشت‌زده‌ام در آینه شکسته نشسته بر دیوار اتاق خیره می‌شوم. مشتی آب بر صورتم می‌زنند. لیوان آب را از دست مشکی‌جان می‌گیرم. سر می‌کشم.

هنوز تک‌تک سلول‌های بدنم از ترس آرام نگرفته‌اند. «هر شب از ترس مارها بچه‌ها نمی‌خوابند». نگاهم در چهره مهربان و پر از چروکِ برخاسته از سختی او محو می‌شود. تصویر وحشتناک مار رنگینی که جلو پاهای من از سقف خانه نیمه‌کاره افتاد، لحظه‌ای از ذهنم دور نمی‌شود. «روزها به مزرعه برنج پشت خانه می‌روند و شب‌ها برای استراحت به سقف خانه پناه می‌آورند».

 

کنار فاطمه ١٧ساله، بزرگ‌ترین فرزند خانواده، می‌نشینم. به رویم لبخند می‌زند. خجالت می‌کشم. وقتی برای خداحافظی بلند شدم، هنوز باور نکرده بودم که خانه آنها محل مناسبی برای سکونت شش یتیم نیست و داستان مارها برای من تنها یک داستان بود. انگار تردید من، آنها را فراخواند. ناگهان از سقف، ماری افتاد و فریاد من بلندتر از بقیه، خانه را پر کرد. به تصویر پدرشان در قاب اعلامیه ترحیم نگاه می‌کنم. چهار سال است که نیست. بعد از نیمه‌شب، مادر به‌همراه یکی از فرزندان بزرگ‌تر به جنگل‌های اطراف روستا می‌رود. جنگل‌های روستای کرف لردگان در استان چهارمحال‌وبختیاری هر شب شاهد اضطراب و اضطرار آنهاست.

مشکی‌جان همراه فرزندش با یک اره و یک الاغ، از شاخه‌های بلوط چندین شاخه جمع می‌کند. «اگر جنگلبانان ما را ببینند، اول الاغمان را می‌کشند و بعد ما را هم به دادگاه می‌کشند». ترس را در تک‌تک هجاهای واژگانشان لمس می‌کنم. هیچ راهی جز دستان پرسخاوت جنگل برای او نمانده است. از چوب درختان بلوط منطقه ذغال درست می‌کند. آنها را به ارزش کیلویی ٥٠٠ تومان می‌فروشد و خرج خانه و هزینه‌های زندگی را می‌دهد.

 

 

به موکت زیر زانویم نگاه می‌کنم. طاقت نشستن ندارم. نمی‌توانم تصور کنم که برای خرج خانه چند درخت را بی‌جان می‌کند. از خودم می‌پرسم؛ «جنگل یا خانواده او؛ کدام را باید حفظ کرد؟» مشکی‌جان از طلبکاران همسرش گله دارد و شرمنده همسایگان است. طلبکاران مزاحم او می‌شوند و همسایگان از بوی چوب سوخته و ذغالی که تهیه می‌کند، آزار می‌بینند و اعتراض می‌کنند.

 

 

به دیوار خشتی خانه تکیه می‌زنم تا گرمای تابستان داغ زندگی سخت آنها را کمی کم‌تر کنم. به سقف چوبی منزل خیره می‌شوم. از خودم می‌پرسم؛ «آیا فقر تا این حد نزدیک به من و در سرزمین من ریشه دارد؟»

همه فرزندان مشکی‌جان در درس موفق بوده‌اند. سکینه ١٥ ساله و مصطفی ١٦ ساله به مدرسه نمونه‌دولتی می‌روند و فاطمه، حیدر، اسماعیل و مریم معدل بالایی به دست آورده‌اند. به لوازم‌التحریر ساده روی میز نگاه می‌کنم و به کلماتی که نوشته‌اند و خواهند نوشت فکر می‌کنم؛ شعری، نامه‌ای یا حرف‌دلی. نه پدری، نه ثروتی و نه یک حامی‌ای. پدرشان در تصادف کشته شده است و آنها به امید دیه او می‌گذرانند. ارثیه‌ای به‌جز بدهکاری‌های پدر ندارند و تنهایی را در چروک‌های صورت مادری ٣٧ساله باور کرده‌اند؛ مادری که دست‌های کبره‌بسته‌اش بیش از جملات او برایم قابل فهم است.

به صدای زیبای مریم خیره می‌شوم؛ «باز هم به ما سر می‌زنی؟»

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.