مقالات در خدمت به امید؛ حرکت یا برکت؟! . ۱۳۹۶/۰۵/۰۴ یا من یحب المتطهرین. شیر آب حمام را میبندم. یک قدم عقب میآیم. موهای نیمهخیسم را از جلوی چشمانم کنار میزنم. عمیق نفس میکشم. به یاد چشمهای نجیب گوهر در آینه خیره میشوم. انگار همین امروز بود؛ صورتش را در میان چادر سفید با گلهای آبیرنگش مخفی میکند. «اصرار دخترم بود. لازم بود تا در خانه حمام داشته باشیم. این آبگرمکن و دوش را برای همین با پلاستیکها و آجر به هم وصل کردیم». شرم در کلامش موج میزند. به حمام دستساز خانه زهرا نگاه میکنم؛ آجرهایی که با سیمان به کف موزاییکی آشپزخانه الصاق شدهاند و پلاستیکهای قدیمی که به عنوان پرده، مانع ریختن آب به روی فرش میشوند. به ٤٦سالی میاندیشم که یک زن برای پاکیزگی کمترین امکانات و بیشترین تقید را داشته است. روزهایی که برای من تصورش هم دشوار است. خانه پدر نداشت؛ دو سال از مرگ پدری میگذشت که سالها با تومور مغزی جنگیده بود و درنهایت شکست خورد و حالا وحید ١٥ساله مرد خانه شده است و از میهمانها پذیرایی میکند. سینی چای را جلوی من پایینتر گرفت. تعلل کردم. چشمانش زمین را لمس کرد. از نگاه خیره و کنجکاوم در صورت آفتابسوخته و چشمان قهوهایرنگش شرم کردم. میان واژههای غریب و گنگ میهمانان و میزبانان رها میشوم. دستوپاشکسته از حرفهای زهرا میفهمم که قصد دارند یک دستگاه قندشکن برای کار جمعی و درآمدزایی تهیه کنند و حتی قرار است سامان ١١ساله هم همراه برادر و خواهرهایش به خرج خانه کمک کند. همت را همگی باور دارند و معنا خواهند کرد. به کارشان امید دارند و چشم دوختهاند به برکتی که امسال آسمان به چراگاههای پشت کوه نزدیک خانهشان بخشیده است. هر روز زهرا یا یکی از بچهها درختهای کبود و سپیدار اطراف خانه را پشت سر میگذارند و چند دام باقیمانده پس از فوت پدر را به چراگاه میبرند. به سقف بلند و چوبین خانه نگاه میکنم، به تصویر آسمان پشت این سقف رجوع و در ایمان تعلل. با خود از شک و یقین، از باور و ایمان و از ترس و امنیت میپرسم. بخار روی آینه را پاک میکنم. به چشمهایم خیره میشوم. هیچچیزی جز رشک به همت پنج فرزند زهرا و امید آنها به آینده نمیبینم. دعا میکنم، برای کسب همت و ارادهای چون آنها برای خودم. یادم است. معصومه پیراهنی از مخمل یشمی را روی پاهایم گذاشت. پیراهنی زیبا که نور آفتاب عصرگاهی روی آن بازی میکرد. برای خودش استادی است. خیاط خانم با کمک مادرش لباسهای زیبایی میدوزد. به رویش لبخند شعف میزنم. دستان کوچک او هم به کار میاندیشند تا باری کوچک از دوش خانواده بردارند.شیر آب را باز میکنم. سرم را زیر آب میگیرم. صورتم را بلند میکنم. به پروردگاری میاندیشم که به همت آنها برکت خواهد داد و روزیشان را در دستانشان نهاده است. نجوا میکنم؛ «هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت/ تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم/ دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف/ ای خضر پیخجسته مدد کن به همتم». مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود