مقالات علم بهتر است یا ثروت؟! . ۱۳۹۶/۰۵/۱۰ یا من احاط بکل شیء علمه.انگشت اشارهاش را بهآرامی و بااحتیاط روی نبض دست چپم میلغزاند. چشمهایش محو عقربههای رقصان دستگاه فشارسنج میشود. «نفس عمیق بکش!» پاهایم بیجان و یله از تخت آویزانند. نفس میکشم در هوایی پاکتر و خنکتر از این روزهای تهران. «چیزی نیست. گرمازده شدین». کیلومترها برای دیدن علی و خانوادهاش آمدم. شاید از پشتکارش بیاموزم.سنگینی نگاهم را احساس میکند. نگاهی میکند و روی صندلی مینشیند. به تصویر و هشدارهای نشسته بر دیوار خیره میشود. بیماران پشت در اتاق منتظر و پرسشهای من در گلویم خشک شدهاند. گوشی معاینه را از گردنش درمیآورد و روی میز میگذارد. «پدرم سرطان معده داشت و مرد. آنموقع ١٧ ساله بودم و خواهر و برادرم خیلی کوچک». از راه سخت ٩سالهای برایم میگوید؛ راهی که امروز او را به آخرین قدمهای پزشکشدن رسانده است. به موزاییکهای زمین خیره میشوم. «بعد از سه سال تصمیم گرفتم، تعلل نکنم و با تغییر دانشگاه از سنندج به کرمانشاه، هم در کنار خانوادهام باشم و هم درس را رها نکنم». لحظهای مکث میکند. گویی کیلومترها فاصله دو شهر برای او فرسنگها راه سخت و تنهایی بوده است. «نگران خواهر و برادرم بودم. مادرم تنها بود. شاید اگر نزدیکشان نبودم، برادرم هم قید درس را میزد و امروز دانشجوی علوم آزمایشگاهی دانشگاه کرمانشاه نبود. فقط غصه خواهرم را داریم. مادرم تنهاست و او نمیتواند به درسش بعد از دیپلم ادامه بدهد».٢٦ساله به نظر نمیرسد. چشمانش خستهتر از این عدد است و امید و توکلش بینظیر. از مادرش میپرسم؛ «پدرم چوپان بود. وقتی مرد، مادرم ٣٠ ساله بود. خانه محقر و سادهای داشتیم، با سقفی چوبی که طبقه زیرین آنهم محل نگهداری چند رأس گوسفند و بز بود. مادرم برای گذران زندگی شروع کرد به فروش گوسفندان، پس از مدتی کوتاه با فروش همه آنها ما باز هم دستخالی ماندیم. به کمیته امداد و مسجد و خیریه سر زدیم، حدود سهسالی طول کشید که پیگیریهای لازم انجام شد و تحت حمایت کمیته قرار گرفتیم، اما هزینه تحصیل و کتابهای گران پزشکی را خیریهای در تهران میدهد».به انگشتان کشیدهاش نگاه میکنم که ورقهای کتاب قطوری را به بازی گرفته است. سکوت میکنم. سلامتی و آرامش، دو گمشدهای است که او دنبال میکند و خوشبختی را با آنها معنا. «در دوره دبیرستان افت تحصیلی هم داشتم، اما با کمک معلمانم توانستم رتبه سهرقمی را به دست بیاورم». تردید بین ثروت و علم برای او معنا ندارد و با یک جمله جایی برای هیچ پرسش و شکی باقی نمیگذارد؛ «هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود، حضرت علی(ع) میفرماید که علم بهتر است چون ثروت را تو باید نگه داری، ولی علم تو را نگه میدارد».باز از مادرش میپرسم؛ تلفن را به دستم میدهد. سه، چهار، پنج. بالاخره جواب میدهد. معنای واژهها را از لابهلای لهجه غلیظ کُردی به دشواری استخراج میکنم. فقط میدانم که قربانصدقه میرود و دعا میکند. تازه از چراندن دو، سه رأس بز بازگشته است. به سفرهاش دعوت میشوم. مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود