مقالات هیچ آرزویی ندارم! . ۱۳۹۶/۰۵/۱۸ یا منیالمحبین.قد بلند و چهره استخوانیاش را با لبخندی تزیین میکند. دوباره جدی میشود و صدایش در اتاق میپیچد؛ «اگر آرزو فرای ذهن باشد، یک هدف تعریف میشود. برای همین است که در زندگی هیچ آرزویی ندارم، اما هدفهای بس بزرگی در سر دارم». به جورابهای تمیز و رنگورورفتهاش و لباسهای مرتب و فرسودهاش نگاه میکنم. پای چپش را پشت پای راست مخفی میکند. به همه آرزوهایم فکر میکنم. به رؤیاهای بربادرفته و کاشهای بردلمانده. غرق میشوم در هدفهای بزرگ و دستنیافتنی. مسافر است، از روستایی دورافتاده به کشوری در اسکاندیناوی. سیدمهدی در روستای وردنجان شهرکرد چهارمحالوبختیاری به دنیا آمده است و امروز بعد از سالها سختی و تلاش برای فرصت مطالعاتی و نوشتن پایاننامه دکترا عازم سفری دور و ناشناخته. به هدیههایی که برایش آماده شده است نگاه میکنم، یک کت و شلوار و نیمی از هزینه سفر و اقامت ششماهه او. رتبههای یک و دورقمی در کارنامههای رقابت دانشگاهی او تنها ویژگی برجسته این جوان نیست. از خود میپرسم؛ «چگونه فرزند دهم یک خانواده، بدون هیچ امکانات و دور از شهرهای بزرگ موفق میشود؟ به داشتههایم میاندیشم. به خانواده، به دوستان و به سرمایههای اجتماعی- اقتصادی و شبکه حمایتی عجیب قدرتمندی که احاطهام کرده است. بیماری و فوت پدر، تنهایی مادر، از دست دادن برادر، سختیهای تحصیل و همهچیز در یک کلمه خلاصه میشود؛ فقر! برای سیدمهدی و خانواده بزرگش فقر تنها یک حرف دارد؛ نبود سرمایه و منابع مالی! آنها از فقر اراده، فقر امید و فقر همت بیبهرهاند. خانوادهای با تلاشی وصفنشدنی در عین دشواریهای عیان زندگی که عصاره همه تلاشهایشان در چهره مقاوم سیدمهدی دیده میشود. صدایش در اتاق طنین میاندازد؛ «هرگز مشکلات مالی را سد راهمان نمیدیدیم». کمی راحتتر روی صندلی مینشینم. به تصویر او نگاه میکنم. چیزی جز پشتکار و صداقت در چشمان او موج نمیزند. چای را مزه میکنم. باورم نمیشود این خانه سوتوکور صاحب یازده فرزند باشد و الیماشاالله نوه و نتیجه. برای پذیرایی چای است و آبنبات و بس! به شهریههای هنگفت مدرسههای فرزندان آشنایان میرسم و حسابوکتابی سرانگشتی نشانم میدهد که با هزینه یک سال تحصیل این روزها در مدرسههای معروف، میتوان یک سیدمهدی داشت! به او غبطه میخورم؛ «سال به سال روپوش مدرسهمان عوض نمیشد، اما همیشه در زندگی احساس خوشحالی میکردیم». تصویر پدرم واضحتر از همیشه مقابل چشمانم زنده میشود. لبخند میزند و سیدمهدی لبخند میزند. به ماشینهای مدرسه روبهروی دفتر فکر میکنم که هر روز دانشآموزان مرتبپوشیده را پیاده و سوار میکنند. «دو بار انصراف دادهام. یک بار رشته کارشناسی را دوست نداشتم و یک بار به نظرم در دوره دکترا رتبه بهتری کسب میکردم. به مادرم گفتم که این رشته و رتبه من را اقناع نمیکند. با همه نگرانیاش پذیرفت». میراث پدر برای او مسئولیت کشاورزی بود و برای من یک زندگی آرام برای سوگواری!سیدمهدی میگوید خوشبخت است چون هر کاری بتواند برای «دیگران» انجام دهد، دریغ نمیکند!مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود