مقالات فقر به عبارت اکرم . ۱۳۹۶/۰۵/۲۴ یا عماد من لا عماد له. در بین ابروان پرپشت او تنها تصویر تپههای بههمرسیده منتظر طلوع خورشید امید را میبینم. صورت خندانش زندگی را به یاد تن خسته از راهم میآورد. دختر نوجوانی که سیاهی چشمانش شب را و برق آنها ستارگان آسمان صاف دشت را در من زنده میکند. همراه من از صخرهها به سمت دیشموک بالا میرود. اکرم ١٧ساله در ١٠سالگی پدرش را از دست داده است. بهراحتی، اثری از غم در چهره او نیست. «من تنها نیستم». صدایش در باد محو میشود و در سر من انعکاس مکرری پیدا میکند. تنهایی، تنهایی، تنهایی. باور دارد که خدا، خانواده و دوستانش در کنار او هستند و او تنها نیست. در آپارتمان را میبندم. بار دیگر در متراژ اندک آن غرق میشوم و تنهایی را باور میکنم. هیچ صدایی نیست، هیچ حرفی و هیچ کلمهای. وسایلم را روی مبل رها میکنم و مینشینم. به درخت درون تابلو خیره میشوم. تکیه میدهم و به درختهایی فکر میکنم که هرروز شاهد تلاش دخترک برای مدرسهرفتن، کارکردن و در یک کلمه زندگیکردن هستند. کار سختی است تخیل من در قالب او و بسی سهل تصور او در جایگاه من. «معلمهایمان دانش کافی ندارند تا بتوانند بیشتر آموزش بدهند تا در کنکور موفقتر باشم». در بهترین مدرسهها و دانشگاهها درس خواندم و همیشه از وضعیت درسی گله داشتم. نقد من و اکرم قابل مقایسه نیست. صدای اکرم در حرفهای پدرم محو میشود؛ «کلاس کنکور لزومی ندارد. پس آن بچههای روستاهای دورافتاده چطوری جزء نفرات اول کنکور میشوند؟» چقدر از او خواهش کردم که در کلاسهای تقویتی و کنکور ثبتنام شوم و او نپذیرفت و حالا اکرم همه سرفصلهای درسی کتابهای مدرسه را در مدرسه هم نمیتواند بیاموزد، چون معلمها آموزش کافی ندیدهاند. روی مبل رها میشوم و به سقف سفیدرنگ و گچبریهای سادهاش خیره. فقر تنها یک معنی ندارد و من هرروز این تنوع معنایی را بیشتروبیشتر کشف میکنم. نبود منابع اقتصادی برای هرکس سطح خاصی از معنا را دارد و برای این دختر معنای نداشتن تبلت، لپتاپ، آیفون و... را ندارد. او فقر را نبود یک معلم توانا به تدریس همه مواد یک کتاب درسی در روستای امامزاده پهلوان دهدشت استان کهگیلویهوبویراحمد معنا میکند و من فقر را سکوت مطلق به همه تردیدها و پرسشهای دردلماندهام.پشت صورت خندانش به دیشموک نرسیده، برایم رازهایی فاش میشود؛ مادرش بیمار است. پس از فوت پدر، نازبیبی، مادر اکرم فقط ٣٨ سال داشت و تنها منبع درآمد خانواده، یعنی چند رأس گاو را برای عروسی پسرانش فروخت. حالا او بیش از بیماری، از افسردگی حاد رنج میبرد و دغدغه مهم اکرم این درد و رنج است و مادرش نگران امتحان دشوار کنکور اوست. همهچیز نشان میدهد که او در رشته موردعلاقهاش پذیرفته خواهد شد.با زنی حرف میزند. هیچ از میان آنها نمیفهمم. صدایش تغییر میکند. روی شانهاش دست میگذارم. اشک در چشمهای درشت و زیبایش مینشیند. تمامرخ به صورتم نگاه میکند؛ «کاش! بتوانم برای مردم منطقهام کاری کنم». مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود