مقالات خودکشی؛ آغاز یا پایان؟ . ۱۳۹۶/۰۶/۰۷ یا من هو الولی الحمید.سلولهای بدنم یخ زده و به صف حیرت ایستادهاند. خبر تلخ بود، اما نه کوتاه؛ دو پسر و یک دختر امروز ٣٨روزه میشوند، اما پدرشان چهار ماه پیش از تولد آنها دیگر نفس نمیکشید. روزی که خبر سهقلوبودن فرزندانش را شنید، با همه جسم و جان «مضطر» را معنا کرد و مرگ را برگزید.از فرودگاه تا خانه زوج جوان در حاشیه کرمانشاه راهی نیست، اما توانی برای قدمزدن در من نمانده است. ١٢ ماه پیش، نسرین عروس ساسان شد. با ترس وارد کوچه میشوم. یکباره در خیالم؛ صدای شادمانی جشن عروسی با فریاد و گریههای روز تشییع در هم میآمیزد. غروب است. مقابل درِ خانه میایستم. دستم توان زنگزدن ندارد. به نسرین چه بگویم؟ تسلیت؟! ازدواج دوم او باز به خوشبختی منجر نشد. دلم را خوش میکنم؛ او تنها نیست. مادر و پدرش، برادران و خواهرانش سهقلوی دوستداشتنی او را پدر میشوند! اما دل نسرین را چه کسی آرام خواهد کرد، وقتی از شوهرش فقط یک نامه به ارث برده است؛ ساسان نوشته که تاب ماندن نداشته و از او خواسته است که ازدواج نکند و سه فرزند را هم مادر باشد و هم پدر.توان واردشدن به خانهشان را ندارم. خانواده نسرین در منزل روبهرو ساکن شدهاند. دلم به بودن آنها گرم میشود. به دیوار آجری تکیه میزنم. کیفم را روی زمین میگذارم و به کوچه نگاه میکنم. چه روز عجیبی بوده است؛ نسرین، شادمان، سبزههای نخستین سفره هفتسین خانه شوهرش را کنار ظرف سنجد میگذارد. همه چیز مهیا است جز سیب! ساسان امشب قرار است برای او سیب بیاورد و بشنود که تنها یک نفر به او پدر نخواهد گفت و سه فرزند حاصل ازدواج آنهاست. قرآن را میبوسد. روی سینهاش میگذارد. ترس در همه رگهایش جاری است. ساسانِ بیکار و مقروض چگونه میتواند سه فرزند را تأمین کند؟ چندین قسط تنها فرش خانه، یخچال و گاز اتاق ١٦متری آنها عقب افتاده است. شاید برکت باشند این سه فرزند از راهنرسیده برای سفره بینان عروس و داماد.سرم را به دیوار تکیه میدهم. پارکینگ خانهای را گِل و گچ کردهاند و زندگی را آغاز. صورتم خیس است. چه روزهای شاد کوتاهی را در این خانه با هم گذراندهاند! باد سردی در وجودم میپیچد، وقتی به تنهایی نسرین دور سفره هفتسین میاندیشم. گمان میکنم ساسان اینجاست. خبر را شنید. درِ حیاط را باز کرد و رفت. نمیدانم شب عید در ذهن و دل ساسان چه گذشته است. فقط میدانم ساسان صبح دیگر زنده نبود. مردی که باور کرد مسئولیت سه فرزند با وجود بیکاری و ناتوانی مالی سنگینتر از شانههای اوست. نمیدانم چه کسی جسمِ بیجان او را یافت، اما شنیدهام قرص برنج تنها راهحل او بوده است. امروز سهقلوها ٣٨روزه میشوند و بیش از پنج ماه است که پدر ندارند. دلم برای تنها دختر نسرین غنج میرود، وقتی میخندد و گونههای استخوانیاش فرو نمیرود. هنوز جان ندارند و از تغذیه مناسب برخوردار نیستند.پیشانی دخترک را میبوسم و در عطر جان او تنها یک چیز در ذهنم پژواک دارد؛ «زندگی». مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود