مقالات اینجا، چراغی روشن است . ۱۳۹۶/۰۶/۲۰ در سوزن انسولین رباب محو میشوم، صدای او در گوشم میپیچد و آرامش موسیقی در جانم. سینی چای در دستان کبری میلغزد. سرم را بالا میآورم و با لبخندی مصنوعی استکان را برمیدارم. صدای شاد دخترک بیمار ٩ ساله در خانه طنین میاندازد و من مبهوت گرمای محبت هفت خواهر میشوم. «دوباره تحصیل را شروع کردهایم». کبری و سمیرا بعد از ترک تحصیل به مدرسه بازگشتهاند و فارغ از سنوسالشان با انرژی درس میخوانند. به رختخوابهای رویهم چیدهشده و رنگارنگ خیره میشوم و در روزهای بیماری مادر خانه غرق. مادرِ پدرشدن را پنج سال پیش و مادرِ مادربودن را تا همین چند ماه گذشته تجربه کردهاند و چه دشوار مینماید نگهداری از والدین بیمار برای فرزندان کمتر از ٢٠سال و چه دشوارتر فوت هر دو آنها در کمتر از پنج سال! گویی بیماری در نسوج روزها و شبهای این خانه استیجاری ٧٠متری در شهرستان فیرورق خوی رسوخ کرده است. درست مثل امید در دانهدانه گرههای فرش بافته دست رقیه و زهرا برای جهیزیه ناقصشان. مرد خانه چشم از گلهای قالی خانه برنمیدارد. تند حرف میزند و با لهجه او کمتر از حرفهایش چیزی میفهمم. حجت ٢٢ساله است و دانشجوی حسابداری. از روزهای پرتلاش درس میگوید و عصرهای خستهکننده کار در کارخانه سبدسازی برای خرج زندگی و تحصیلشان. «وقتی پدر مرد، خواهران بزرگترم همراه من به کار همت کردند و امروز هم مانند بزرگترها کار میکنیم. از خیاطی گرفته تا قالیبافی را تجربه کردهاند و مهربان و مصمم در خرج خانه تنهایم نگذاشتهاند». به چشمهای امیدوار رباب نگاه میکنم و به صدای حجت گوش میسپارم؛ «شب عید مادرمان هم بعد از درد سرطان از دست رفت و ما پدر و مادر یکدیگر شدیم». خبر دارم که دانشجوی ممتاز است و با کمک او و جمعی از دوستان، خواهران متأهل و مجرد او راهی مدرسه شدهاند. تنها خدیجه در خانه کتاب و درس را رها کرده است. فرزند نخست خانه است؛ مریضی و مرگ پدر و مادر، سختیهای تولد و رشد همه خواهران و برادران، ازدواج دو خواهر و هزاران خاطره تلخ و شیرین هنوز فرصت تحصیل دوباره را برای او فراهم نکرده است. همه نگران سمیرا هستند. امسال او نتیجه تلاشهای پرفرازونشیب سالهای تحصیلش را میبیند و حجت امید دارد که خواهرش هم به دانشگاه راه یابد. جعبه آمپولهای رباب نگاهم را میدزدد و لبخند امیدم را ناتمام میگذارد. دخترک ظریف و پرسروصدای خانه روزی چندینبار باید بهدلیل دیابت، انسولین تزریق کند. از دردسرهای بیماریاش گله ندارد، اما علت خوبنبودن درس و مشقش را بیماری میداند. سمیه سرش را پایین میاندازد و قول میدهد که بیشتر به رباب در درسهایش کمک کند. شاگرد اول ١٦ساله خانه امید دوم برادر و خواهرها بعد از سمیرا برای رفتن به دانشگاه و آیندهای روشن است. خداحافظی میکنم و از جمع گرم خواهر و برادریشان جدا میشوم. اما سردم است. انگار تابستان از خوی رخت بر بسته و این خانه آجری تنها چراغ کمنور اما روشن ایران. مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود