مقالات در خدمت و خیانت به امید . ۱۳۹۶/۰۶/۲۱ از پشت پلاستیک محو به قطرههای باران بیموقع تابستانی نگاه میکنم. راه طولانی بود و من، خسته و امیدوار به خانهای گرم، تاب نشستن بر سرمای زمین را در روزهای پایانی شهریور ندارم. حیاط گِل شده است و بازی بچهها نیمهتمام مانده. مریم بهجای در اتاق، پلاستیک نصب کرده است و مشغول تهیه چای شده. به قاب عکس همسرش نگاه میکنم. یک سال از مرگ او گذشته است. یک شب به خانه برنگشت و مریم وقتی خبر تصادف و جسم نیمهجان او را شنید، سکته کرد. در کوچه نشانی برای فاضلاب نگذاشته بودند و محسن با موتور به بلوکهای سیمانی اطراف چاه برخورد کرد، ضربه مغزی شد و به کما رفت. مریم دیگر نتوانست سوزن خیاطی را دست بگیرد و کمکخرج خانه باشد. با دست چپ چای را روی زمین میگذارد و تعارف میکند. دست راستش هنوز نیمهجان است. لبخند به چهره شکستهاش نمینشیند؛ «وقتی به ناخنهای محسن دست میزدم تا کوتاهشان کنم، میریختند. دندانهایش هم سست شده بودند». غم چون بادامی تلخ در گلویم مینشیند. با جسم بیجان او ٩ سال درددل کرده است. از دردهای جسم و جانش گفته است؛ از سفره خالی برای محسن، محمدرضا و احمدرضا، از خانهبهدوشی و آوارگی به خانه اقوام و تهران و کرمانشاه با جسم بیجان محسن و سه پسربچه و حتی از دردهای بعد از سکته خودش. دوقلوهای ١٠ ساله با چشمهایشان میخندند و نه لبهایشان. گویی روی شانه روحشان غم نشسته است. چیزی جز زجر و بستر از پدر به یاد ندارند و حرکتهای انعکاسی دست و پا در طول ٩ سال در کمابودن. مدالهای ورزشیشان را نشان من میدهند. هر سه برادر در شنا و تکواندو موفق هستند و هر یک مدالهایی در سطح استان به دست آوردهاند، اما احمدرضا مقام سوم کشوری را نیز کسب کرده است. لبخندی بر گوشه لب مریم مینشیند، وقتی محسن ١٤ سالهاش از درس و کتابش میگوید و از رؤیای بزرگشدن. هر سه برادر میخواهند به نیروهای نظامی بپیوندند و جهان را آنگونه که باید باشد بسازند. جهانی سرشار از شکوفههای صلح. مریم از محبت زن صاحبخانه میگوید که شبها در کنار آنها میخوابید تا ترس از زیستن در حومه شهر در دل آنها تشدید نشود. چاییام را سر میکشم. دیگر توان تلخی این بادام شکسته رودررویم را ندارم. این زن در ٤٠سالگی به درازنای یک تاریخ غم چشیده است و من از شنیدن آن بیقرار شدهام. از خانه جدیدشان میگویند که خیرین برایشان ساختهاند و داخل شهر است. میگویند که دیگر ترس به این راحتی از میان در و پنجرههای آن توان نفوذ ندارد. هال کوچک، آشپزخانه و بلوکهای سیمانی اجزای خانه جدید آنها خواهند بود، بیتوجه به اینکه خانه سرد و نمور است و دیوارهای نشستکرده آن نیاز به تعمیر دارد. کمی عقب میروم و به دیوار تکیه میزنم. چیزی در تیره پشتم چون صاعقهای فریاد میزند. در چشمهای این خانه غم عمیقتر از گورستان سکنا گزیده است. مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود