مقالات امنیت؛ آرزو یا رؤیا؟! . ۱۳۹۶/۰۷/۲۵ هر لحظه قطرههای آب خروشانتر مسیر خود را طی میکنند و گاه با جهش به سمتی، سنگی یا گیاهی را نمناک. آفتاب مهر توان گرمکردن بدن یخزده و خسته از راه هیچکدام از ما را ندارد. چندین کیلومتر از شهرکرد دور شدهایم. مسیری آسفالت و راهی طولانی و سنگلاخ بود. باورم نمیشد نشانهای از حیات در حیاط خانهای بدون دیوار بیابم. خسته روی سنگی کنار رودخانه نشستهایم. حریم خانه نامشخص است. چند نیمهدیوار کنار هم سه اتاق ساختهاند برای خانوادهای چهارنفری. اتاقهایی به نام «خانه» که هر لحظه در معرض سیل قرار دارند. جایی به تناقض هر خانهای، ناامن. توان برخاستن ندارم. چند قطره باران روسریام را خیس میکند. سنگهای یله دشت نشان از مد رودخانه دارند. «پارسال باران شدید شد و پل را خراب کرد». خانه هیچ راه ارتباطی امنی در اطراف ندارد. سلمان یک سال است که مدرسه نمیرود، چون راهی برای رفتن ندارد، اما کیوان حرف حساب سرش نمیشود و بدون وجود پل، راهی مدرسه میشود. «چندبار که آب رودخانه بالا آمده بود، نزدیک بود غرق شود». ماهبست نجاتش داده است. از بازیکردن کودکان در حاشیه رودخانه هم میترسد. به چشمهای خندان و بیدغدغه حمیدرضای سهساله نگاه میکنم. هیچ نشانی از غم برادران و مادرش ندارد. شاد میدود و با دوستانش بازی میکند. انگار برای او ما غریبه نیستیم و رودخانه تهدیدی. پدرش پیش از ابتلا به سرطان به دلیل سوختگی، از کار افتاده بود و یک سال پیش سرطان، جان او را ربود و آنها را تنها گذاشت. ماهبستخانم بغض میکند از لبخند فرزندانش. نمیدانم گره کار کجاست. بلند میشوم و همراه او به داخل دیوارهایی نیمبند و سنگی میرویم. از میان دیوارهای خانه، سرما سرک میکشد، اما نور نه. چشمهایم به تاریکی عادت نمیکنند. میان سیاهی محو و خاکستریرنگ، تکیهگاهی سرخ و فرشی مندرس مییابم. مینشینم. به چشمهای زنی مینگرم که هیچ نشانی از امید در چشمانش نیست. از خودم میگویم، شاید از خودش بگوید. از دردها و رنجها، از بیماری و سختیها و از تنهایی و تنهایی و تنهایی. سرش را بالا میآورد. چشمان سرخش در تاریکی اتاق به چشم میآیند. با دستمال پارچهای زردرنگی اشکهایش را پاک میکند. از تنهاییهایش میگوید؛ از دیوارهایی که شاهد اشکهای نریخته او هستند. از شبهای هراس؛ وقتی که کودکانش را در زمستان از ترس سرما بهزور میخواباند و خودش به حراست از آنها تا صبح وقت میگذراند. از بیماری سخت خودش پرده برمیدارد؛ همان روزهایی که با همه دشواری راه و هزینه رفتوآمد ناچار آمبولانس او را به بیمارستان میرساند تا با درمانی موقت بتواند سه یتیمخانهاش را همراهی کند. کیوان با ناراحتی وارد میشود و به چشمان من چون دشمنی غریب مینگرد. اشکهای مادرش به نام من در خاطر او ثبت میشوند. ماهبست، او را به آغوش میکشد. میبوسد. نغمهای لالاییگونه برای مردش میخواند. او صورت خیس از اشک مادر را با آستینهایش پاک میکند. خلوت مادر- فرزندیشان بس غبطهانگیز است. به صورتم دست میکشم. اشکهایم را با دستهای خودم پاک میکنم. مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود