مقالات درمانگر درد خود! . ۱۳۹۶/۰۸/۰۶ با چشمهایش میخندد. «دعاکن پزشکی قبول شوم». مشکوک به سرطان است. پلکهایم با صدای آتش شومینه میلرزد. انگار تصویر نگین به پلکهایم چسبیده است. وقتی چشمانم را میبندم، جز او نمیبینم. دخترک ١٧سالهای که این روزها سرگرم کنکور است و دست به کار شده تا خودش سلامتی را به جسم خود بازگرداند. بدن او آهن جذب نمیکند و هر لحظه خطر سرطان او را تهدید میکند. ١١ساله بود که شبانه خبر فوت پدرش را به او دادند. کنار سفره انتظار آمدنش را میکشید؛ اما دیگر نیامد. تصادف کرد و مرد. حالا گیسسیاه برای او و برادرش هم مادر است هم پدر. در منزل یک پزشک از صبح تا شب کار میکند و هزینه زندگی بچهها را تأمین میکند. امیرحسین ١٥ساله هم مرد خانه میشود و در مکانیکی کار میکند. دستان سیاه و آغشته به روغن او نشان از غیرتی دارند که این روزها کمیاب شده است. از حرفزدن طفره میرود؛ اما بالاخره برای من از برنامههای آیندهاش میگوید؛ قرار است مهندس عمران شود تا شاید برای مادرش خانهای بسازد و از اجارهنشینی نجات یابند. کمتر و بهسختی حرف میزند. در میان توقفهای دشوار او میان هجای کلمات به دنیای دیگری میروم؛ به رؤیای سلامتی برای امیرحسین و نگین. لکنت آزارش میدهد؛ اما هیچچیز مانعی بر سر راه همت او نیست: «پسرم با دستمزدش برایم وسایل خانه خریده است». شادی و غرور دستبهدست هم میدهند و مرد خانه لبخند بر لب میشود. همه غصهها و خستگیهایش فراموش میشوند. پلکهای لرزانم تکان میخورند. چشمهایم را محکمتر میبندم. نگین باز میخندد. از خواستههایش برایم میگوید و گِله میکند که سال گذشته قرار بود به مشهد برود؛ اما لحظه آخر لغو شد. در خودم خم میشوم. کسی نیست تا قصه غصه دروغ لغوشدن سفر را با او شریک شوم؛ همهچیز برای سفر او آماده بود؛ اما مادرش زنگ زد و گفت شرایط جسمی او خوب نیست و در صورت تحرک زیاد، احتمال بهکمارفتن او وجود دارد. غم در دلم سُم میکوباند. به گلدستههای شفا میاندیشم و پرچم سیاه این روزها که صحنها را تزئین کرده است. هیچ راهی نیست؛ نه راهی برای سفر و زیارت امام رئوف(ع) و نه شیوهای برای تأمین هزینه کنترل شرایط بیماری نگین خانه گیسسیاه. چشمهای خسته مادری در ذهنم تجسم میشود که تنها ستون خانه دلتنگی و امید است. زنی ٣٦ساله که روز و شب برای آینده فرزندانش تلاش میکند. همسنوسال دخترش بود که عروس خانه عبدالله شد و قرار بود هیچوقت تنها نماند؛ اما شوهر جوان، او را با دو یتیم تنها در حاشیه شهر کرمانشاه داغدار کرد. خودش به نگین بافندگی یاد داده است و حاصل هنرهای دخترش را نشانم میدهد. کمی درس خوانده است و میخواهد امکان تحصیل هر دو فرزندش را فراهم کند. میداند و میگوید که تنها راه بهترشدن زندگی و احتمال سلامت فرزندانش در تحصیل نهفته است. پلکهایم را باز میکنم. چشمهای نگین روی سقف اتاق نقش بستهاند. زمزمه میکنم بیصدا؛ «اللهم اشف کل مریض!». مریم پیمان برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود