مقالات کوچ دختران لردگان! مریم پیمان ۱۳۹۶/۰۸/۰۹ از دریچه پنجره مانند اتاق گِلی به صحرای خشک و زردرنگ نگاه میکنم. گویی از انتهای کورهراه سیاهی به آخرین روزنه نور رسیدهام. چشمهایم را میبندم. سرم را به تکیهگاه سرد و نرمی که ماهیجان برایم گذاشته است، لَم میدهم. خستهام. ذهنم را از همهچیز خالی میکنم. به صدای طبیعت سرد پاییزی روستای دودرا دهزیر شهرستان لردگان گوش میسپارم. نفس میکشم و هوای سرد و نمور اتاق را میبلعم. از دریچه پنجره مانند اتاق گِلی به صحرای خشک و زردرنگ نگاه میکنم. گویی از انتهای کورهراه سیاهی به آخرین روزنه نور رسیدهام. چشمهایم را میبندم. سرم را به تکیهگاه سرد و نرمی که ماهیجان برایم گذاشته است، لَم میدهم. خستهام. ذهنم را از همهچیز خالی میکنم. به صدای طبیعت سرد پاییزی روستای دودرا دهزیر شهرستان لردگان گوش میسپارم. نفس میکشم و هوای سرد و نمور اتاق را میبلعم. خانه ویرانهای است برای زندگی، اما ماهیجان و یتیمانش به این خانه دل بستهاند. هر سال بعد از بازگشت از کوچ و زندگی در چادری در حوالی سردشت، ماهیجان دختران و پسرانش را از دشت در این اتاق کوچک پذیرا میشود. از میان ١٢ فرزند او، تنها عباسعلی، سمیه و گلنوش با مادر زندگی میکنند. دختران و پسران دیگر او ازدواج کرده و شاغل شدهاند. آسمان نیمه نخست سال سقف آنهاست و زمین بستری برای زندگی، اما نیمه دوم سال سرمای نواحی سردشت آنها را به اتاقی به اسم و نه رسم خانه میکشاند. سمیه چای میآورد و گلنوش از داستانهای ستارگان در تابستان برایم میگوید. از رؤیاهای بزرگی که در آسمان آنها را یافته است و روی زمین عملی نشدهاند. درس را رها کرده است و سختی کوچنشینی بین دو استان چهارمحالوبختیاری و خوزستان امکان مدرسهرفتن را تا حدودی از او گرفته است. قصه چیز دیگری است؛ مادرش دستتنهاست و او به مادر در دامداری و کارهای زندگی کمک میکند تا سمیه و عباسعلی نوجوانی را با حداقلها بگذرانند. گلنوش ١٧ساله، فقط میخواهد دشت را با مدادی سیاه به تصویر بکشد و برادرش با رنگهای چشمانش آن را زندگی بخشد. عباسعلی ١٥ سال هم ندارد، اما از امروز به فکر رؤیاهای بزرگتری برای آینده خانواده است. دلش کامپیوتر میخواهد. میخواهد مادر و خواهرانش را به مشهد ببرد و خانهای بسازد تا خانوادهاش در فضایی امن و بدون ترس از انسان و حیوان روزگار بگذرانند. با سمیه چند قدم حرف میزنیم. به درختی میرسیم و تا آنجا او از آرزوی معلم نقاشیشدن برای من گفته است. گویی همه دختران کوچنده میخواهند زیباییهای طبیعت را به تصویر بکشند. به رودخانه کمآب کنار خانه رسیدهایم که داغ دل سمیه تازه میشود؛ خانه هیچ امکانات بهداشتی و اتاقی ندارد. آب را در وقت گرمسیر از رودخانه و در زمان یکجانشینی زمستانی از تانکرهای روستا به دست میآورند. روستا هم آب آشامیدنی ندارد، اما تانکرها در رفتوآمدند. از خاطرات خوش بازیهایشان در دشت میگوید و اینکه هر سه به والیبال علاقهمندند و حتی عباسعلی هم فوتبال را ترجیح نمیدهد. روی سنگهای سرد و سخت مینشینم. چای ولرم را از دست مادر میانسال خانواده میگیرم. شفاف نیست. لبخند میزنم و نیمی از آن را سر میکشم. ماهیجان از روز خوش عروسیاش میگوید و سالهای همراهی همسرش. به روزهای سخت بیماری جانباز نرسیده است که صدایش میلرزد و چشمهایش خیس میشود. قلب همسرش بهیکباره نایستاد. سالها درد و رنج را از سر گذراند و سه سال پیش همه اعضای خانواده را داغدار کرد. سرم درد میکند. چشمهایم را میبندم و به صدای طبیعت سرد پاییزی گوش میسپارم. برچسب:داستان،مقالات میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود