مقالات چنین است زندگیشان در پایپره روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب ۱۳۹۶/۰۸/۱۴ راننده ناگهان میزند روی ترمز، رو میکند به ما و میگوید که راه ماشین رو تمام شده و باقی راه را باید پیاده کوهپیمایی کنیم، بیش از یک کیلومتر مسیر سخت و ناهموار به سوی روستای پایپره یا همان پای پاره؛ فکر نمیکنم بهتر از این میشد شرایط روستا و مردمش را در یک کلمه خلاصه کرد. وقتی میرسیم مردم توی میدانک اصلی روستا جمع شدهاند، همیشه همینطور است، ساکنان روستا از هر غریبهای که وارد میشود انتظارات بسیاری دارند، انتظاراتی که البته به اندازه مشکلاتشان زیاد است، آب ندارند، گاز ندارند برای برقی هم که دارند پول ندارند؛ فقر روستا را تنگ در بر گرفته است. بین جمعیت چشمم به «طیبه» میافتد، دختر خردسال همان خانوادهای که به دیدنشان آمدهایم، میان آن شلوغی و هیاهو ایستاده و خرس عروسکی که سال گذشته به او هدیه داده بودیم را چنان با عشق در آغوش گرفته و غرق دنیای خویش است که مادری فرزندش را. نمیدانم خاطره دیدار ما را به یادش میآورد یا تنها نشانه کودکی کردنش است که چنین با تمام وجود به آن چنگ میزند. خانهشان که نه، چهاردیواریشان در یک سال گذشته تغییری نکرده جز اینکه سیاهتر شده است. تمام دیوارها و کف برهنه خانه غرق دوده تنورند. میان کوچکترین جایی که بتوانید برای زندگی تصور کنید، دیوار کوتاهی کشیدهاند، یک طرفش خودشان چهار نفر کنار داغی تنورشان زندگی میکنند و در طرف دیگرش چند گاو و گوسفند نگه میدارند. نمیدانم طیبه و مراد همسن و سالش چطور با آن تنها عروسک مشترکشان در آنجا کودکی کردهاند، چرا که در آن آلونک تنگ و سیهچرده تکان هم نمیشود خورد، نفس هم نمیتوان کشید. چشمانم میسوزد و اشکم سرازیر میشود و از خانه بیرون میزنم اما حتی خودم هم نمیفهمم بخاطر دود غلیظ تنور است یا حجم غم این کودکان تنها. چنین است زندگیشان در پایپره، پای پاره، پاره پاره... برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود