مقالات دلسوخته کوچههای خوی مریم پیمان ۱۳۹۶/۰۸/۱۶ شعلهها خانه را احاطه کردهاند؛ از اجاق به فرشها و از فرشها به پردهها و از پردهها به رختخوابها. صدای انفجار کوچه را پر میکند. او میماند و شعلههای سوزان و پدر تکهتکهشدهای در اتاق کوچکی در شهرستان خوی. چوبپنبهای خیالی را در گلویم میبلعم. شعلهها خانه را احاطه کردهاند؛ از اجاق به فرشها و از فرشها به پردهها و از پردهها به رختخوابها. صدای انفجار کوچه را پر میکند. او میماند و شعلههای سوزان و پدر تکهتکهشدهای در اتاق کوچکی در شهرستان خوی. چوبپنبهای خیالی را در گلویم میبلعم. «چه خواهد گفت آتش جز سکوتی شعلهور، گاهی/ که رودارود، جاری میشود رنجِ مُذابِ من؟». پنج سال از حادثه گذشته است، اما امیرمحمد هر روز و شب با خاطره انفجار اجاق کوچک خوراکپزی و مرگ پدرش ثانیهها را میگذراند. دیماه سال ١٣٩١ وقتی مادرش در خانه نبود، آتش خانه را سوزاند. سرمای زمستان خوی ناگهان برای پدرش به گرمایی ابدی گره خورد و برای او سوزشی جاودانه در دل و جان باقی گذاشت. هیچچیز باقی نماند، جز جسم نیمهجان پسرکی ششساله که از آن شب، یتیم شد. به دیوار خانه استیجاریشان تکیه میزند. نمیتواند بدون کمک بایستد. برای عکسگرفتن با نماینده مؤسسه خیریه بوتراب قد علم میکند. سرش را خیلی بالا نمیگیرد تا چانه سوختهاش در عکس نمای چشمهایش را خراب نکند. خبر ندارد، چشمهای متینش دل همه را برده است و کسی به چانه و دست و پاهای سوختهاش نگاه نمیکند. آینهای در خانه نیست. در میان حرفهایش به دستانش گاه نگاه میکند. پاهایش را جابهجا میکند و با لهجه شیرین آذری برایم از تلخیهای نوجوانیاش میگوید. از سختیهای راهرفتن و قدمهای سنگینی که هنوز اثر سوختگی را در خواب و بیداری برای او زنده میکند. نمیخواهد به مدرسه برود. حتی کوچه را هم برای بازی انتخاب نمیکند. همکلاسیهای امیرمحمد، کودکانه او را به ریشخند میگیرند. بیخبر از دردهای درونی پسری ١١ساله که دستان و پاهای سوختهاش را لباسهای ضخیم پنهان کردهاند، اما قصه یتیمیاش را شهر جار زده است. مادرش از نیاز او به جراحی میگوید و حمایتهای مردی که این روزها جای پدر را برای او گرفته است. به چهره سوختهاش نگاه میکنم. بهسختی به روی هم لبخند میزنیم. میخواهد شغل خوبی داشته باشد و نخستین انتخاب او، معلمی است. از علاقهاش به فوتبال میگوید. بیاراده چشمانم به پاهای او سرک میکشند. سکوت میکند لحظهای. گویی زجرآورترین شرم جهان را در سلولهایم حس میکنم. میدانم بهسختی میدود و این علاقه بیشتر در هیجان تماشاگربودن خلاصه میشود تا بازیگری فعال در زمین. به حرفهایش ادامه میدهد، اما دردی در مهرههای پشتم آرام میخزد. نگاه بیموقعم آزارم میدهد. از نقاشی میگوید و تصویرهای دشواری که از دشواریهای زندگی با دستان سوختهاش به دشواری میکشد. چندتایی را نشانم میدهد. پسرک تلاش میکند تا غم را از چهره من پاک کند، درحالیکه ما آمده بودیم، دل شکسته او و مادرش را مرهم شویم. از خانه بیرون میآیم. غم باز شعله کشیده است از درون. میخواهم کمی قدم بزنم در میان سنگقبرهای بینامونشان قبرستان روبهروی خانه. بیاراده کنار قبر زنی همنام مینشینم؛ «مریم»! صورتم خیسِ خیس میشود. نجوا میکنم؛ «کفن شد بوریای کُهنه در مهمانی آتش/ قدح خم کردهام، شاید بیاید جان به لب ای عشق!». برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود