هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

اذا زلزلت الأرض زلزالها

ما خوبیم. اما همسایه‌مان...»؛ صدایش از پشت تلفن می‌لرزد. لهجه غلیظ کُردی ثریا در گوش‌هایم پژواک دارد. برایم می‌گوید که وقتی زمین لرزید، کوچک‌ترین عضو خانواده با فریاد به کوچه رفت.

«ما خوبیم. اما همسایه‌مان...»؛ صدایش از پشت تلفن می‌لرزد. لهجه غلیظ کُردی ثریا در گوش‌هایم پژواک دارد. برایم می‌گوید که وقتی زمین لرزید، کوچک‌ترین عضو خانواده با فریاد به کوچه رفت.

روستای چالاربکر شهرستان اسلام‌آباد غرب لرزید و چند خانه آوار شد بر سر ساکنانش و غمش بر دل ما. دستان کوچک جواد و علیرضا خاک‌ها را با شتاب کنار زدند و در تاریکی غروب خونین پاییزی همسایگان را از زیر آوار بیرون آوردند و در کنار دیگر هم‌‌روستایی‌هایشان مصدومان را به شهر رساندند.

چشمانم را با ترس می‌بندم؛ خاله پیر و رنجور چهار یتیم ثریا از پشت تلفن اشک می‌ریزد و خاطره دو سال گذشته را به یادم می‌آورد؛ همان شهریوری که فهمیدم خانه گِلی و فرسوده بدون هیچ زمین‌لرزه‌ای بر سر فرزندان ثریا آوار شده است. هنوز دو سال هم از فوت ناگهانی پدر خانه نمی‌گذشت که غم آوارگی به غربت تنهایی اضافه شد. وقتی رسیدیم، از خانه هیچ نمانده بود، جز تپه‌ای خاک. همه وسایل را احمدرضا و علیرضا بیرون کشیده بودند و کنار دیوار چیده. ثریا گریه می‌کرد و جواد حیران بود. محمدرضا، مرد شکسته خانه بود که باید راهی دانشگاه ملایر می‌شد، اما ایستاده و زیر چتر آسمان خیسِ خیس شده بود.

هنوز به اسلام‌آباد نرسیده بودیم که راننده جاده‌های فرعی جنگل‌های خشک و تُنُک بلوط را پیمود و ما را به آنها رساند. شهریور سرد بود و باران سرمای ناامیدی را در دل همه ما تشدید می‌کرد. حتی یکی از همسایگان هم دستی به کمک نگشوده بود و ثریا به‌همراه خواهرش و فرزندانش زیر باران مانده بودند.

پاهایم سست شدند. روی سنگ خیسی نشستم. هیچ توانی برای دلداری نداشتم. جواد برایم آب آورد. هِق‌هِقم به آسمان رفت. بی‌هیچ کلامی خواهر نداشته چهار مرد خانه ثریا شدم. یکی از همسایه‌ها آمد.

دست‌به‌کار شد و همه وسایل را در خانه‌اش جا داد. امید به چشمان پر از سکوت همه ما بازگشت. قرار گذاشتیم خانه را تا قبل از زمستان بسازیم و ساختیم. دختر همسایه چای میهمانمان کرد. چای تلخی شیرین‌تر از شکر. انگارنه‌انگار ساعتی پیش لشکر شکست‌خورده آواره کوچه بودیم. حالا خانواده ثریا زیر سقف همسایه با ما ازخودراضی‌های تهرانی که برای کمک آمده بودیم، یکی شده بودیم؛ یک خانواده شاد و امیدوار.

خانه گرم بود مثل دل همه ما از بودن یکدیگر، اما یک شب رسید که دل همه ما لرزید و خانه ثریا نلرزید. صورت خیس جواد، احمدرضا و حمیدرضا جلوی چشمانم رژه می‌رود. تا مرد همسایه از زیر آوار بیرون بیاید، دل همه ما ‌هزار راه رفت. یاد لبخند شریف او از ذهنم دور نمی‌شود، وقتی در پاسخم گفت: «تو از تهران آمدی کمک همسایه من، من چرا کمک نکنم؟!» و دستش را دراز کرد و وسایل را به داخل خانه‌اش برد. تلفن قطع نشده بود.

چشمانم را بستم و آرام خدای نادیده را بارها صدا کردم. جواد فریاد زد؛ «زنده است!» صدایش در دِه، در خانه و در گوشم پیچید. «چه فریاد امیدوارانه‌ای از شادی!». باید بستری شود و قرار است پسران ثریا از او مراقبت کنند.

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.