هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

برف نو؛ خانه نو

به چارچوب چوبی پنجره تکیه داده است. می‌خواهد باور کنم محو تماشای برف است. هر چند ثانیه نگاهی می‌اندازد. گاه فکر می‌کند که حواسم نیست. غرورش را می‌شکند و گردن به سوی میهمان غریبه می‌چرخاند. از لحظه‌ای که رسیده‌ایم، به بخاری کوچک خانه چسبیده‌ام؛ اما خبری از گرما نیست. هوا بی‌امان  و -نه حتی ناجوانمردانه- سرد است.

پیاده نیامده‌ایم؛ اما سوز زمستان، آذر را هم تسخیر کرده است و برف نو را به تهران نرسیده، در روستاهای آذربایجان غربی ملاقات کردیم. اعظم تعارفم می‌کند. چای برمی‌دارم. بخار آن لبخند بر لبم می‌نشاند. زهرا دنبال برادرانش می‌رود؛ اما رقیه هنوز کنار پنجره ایستاده است. صدایش می‌کنند. به اجبار روبه‌رویمان می‌نشیند. هفت سال دارد و وقتی از مدرسه‌اش می‌پرسم، پاسخی نمی‌دهد. «گاهی به مدرسه می‌رود، گاهی نه». دخترک کوچک خانه به حرف می‌آید و از غیبت‌های متعددش به دلیل بیماری می‌گوید. مشکل تنفسی دارد و هربار که در خانه بستری می‌شود، از مدرسه و درس عقب می‌افتد.

پدر چهار یتیم اعظم سه سالی است که به دلیل ایست ناگهانی قلبی آنها را تنها گذاشته است و مادر ٤١ساله خانه اصرار دارد با خیاطی و دامداری معیشت بگذرانند. او هم بیمار است و از قند خون رنج می‌برد. کلامی به رنگ شکایت در حرف‌هایش نیست. تنها برای فرزندانش کمک می‌خواهد. غصه دیگر او، پژمان چهارده‌ساله است. پسر نوجوانی که از مشکل تشنج رنج می‌برد و از بیماری و زمین و زمان رنجور شده است.

دیوارهای گِلی خانه و سقف چوبی آن در برابر زمستان دوام نخواهند داشت. سال گذشته هم سقف ریخته است و قرار است با کمک همه دوستان و خیران امسال خانه نیمه‌تمام آنها آماده شود. پیمان ١٧ساله از راه می‌رسد. بزرگ خانه اعظم است. مثل دیگر هم‌سالانش از بازی و گردش در این روز برفی نیامده است. مادرش می‌گوید: «کار می‌کند. هرجا که شد». تحصیل را رها کرده است تا در کنار مادرش نان‌آور خانه باشد و سه خواهر و برادر کوچک‌ترش درس بخوانند. رقیه روی پاهای برادر می‌نشیند و تصاحبش می‌کند و او دستی پدرانه بر موهایش می‌کشد. غرق می‌شوم در بوسه برادر بر موهای خرمایی خواهر. چشم‌های خندان و مهربان برادرم را به یاد می‌آورم که با ترسی محو در صدایش از پزشک روزگارم را می‌پرسید.

سکوت بر خانه حاکم شده است و در ذهن من غوغایی از خاطره فریاد می‌کشد. هیچ کاری از ما در برابر بیماری ساخته نیست، جز سازش و دعا. اعظم، رقیه و پژمان با اندک مراقبت درمانی با درد می‌سازند و در انتظار روزهای بهتر روزگار می‌گذرانند. همه می‌دانیم، شاید معجزه‌ای در کار باشد. زهرا ١١‌ساله است. از آرزوهایش می‌گوید. از خانه‌ای که قرار است، ساخته شود. انتظار شنیدن نام کامپیوتر و تبلت و اسباب‌بازی را از زبانش دارم؛ اما دختر خانه رؤیای یخچال، گاز و جاروبرقی دارد. می‌خواهد خانه نو را با جارو تمیز کند. غذای خوب درست کند و سفره میهمانی خانه جدیدشان را با خانواده‌اش بچیند. شادی از چشم‌های اعظم خواندنی است، وقتی دخترش حرف می‌زند و پسرش قول خرید آنها را می‌دهد. زبانم در کام می‌خشکد.

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.