هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

شام غریبان

روى‌ دســت‌هایش چند قدمى جلو مى‌آید. مى‌‎خواهد زودتر از هر کســى بســته روبه‌روى من‌ را باز کند. هنوز یک‌ ســالش تمام نشــده است. مى‌نشیند. لبخند مى‌زند. امیرحسین از هیچ چیــز گویا خبر ندارد. پدرش را دو ماهى اســت، تنها در قاب عکس دیده اســت و بس. امیرمهدى با قیچى از راه مى‌رســد. مى‌گوید که این جعبه‌ها براى او خبرى خوش دارند.

روى‌ دســت‌هایش چند قدمى جلو مى‌آید. مى‌‎خواهد زودتر از هر کســى بســته روبه‌روى من‌ را باز کند. هنوز یک‌ ســالش تمام نشــده است. مى‌نشیند. لبخند مى‌زند. امیرحسین از هیچ چیــز گویا خبر ندارد. پدرش را دو ماهى اســت، تنها در قاب عکس دیده اســت و بس. امیرمهدى با قیچى از راه مى‌رســد. مى‌گوید که این جعبه‌ها براى او خبرى خوش دارند.

به او در باز کردن بســته ها کمک نمى‌کنم. شادى را بایــد تمام و کمال خودش تجربه کند. حق دارد بعد از چنــد مــاه غم و اندوه نبــود پدر و یک ســال بیمارى و خانه‌نشــینى او چند دقیقه فضاى متفاوتى را تجربه کند. به مادرش خیره مى‌شــوم. تلخ مى‌خندد. زن40 ساله‌اى که هنــوز از پرســتارى بیمار درمان نشــده‌اش رنجور اســت. ســرطان همســرش را خانه نشــین کــرد و آخر خاک‌ نشــین و حــالا او و دو یتیمــش را داغ‌نشــین.

امیرمهــدى هفــت ســال بیشــتر نــدارد و از دیــدن لوازم‌التحریر شــادمان دور خانه مى‌گردد. امسال به اول ابتدایى رفته اســت اما روزهاى نخست مدرسه با خاطره مرگ پدرهم‌زمان شــد. به ســال‌ها پیش برمى‌گردم؛ به روزهاى تلخ تشــییع و تدفین پدرم. به ســرماى ســخت زمســتان نخست بدون او. بغضم را باید فرو دهم. گلویم را بــا چاى گرم خانه داغ‌داران مى‌ســوزانم تا ســوزش خاطره در ضمیرم آرام شــود.

صداى بحث امیرمهدى با امیرحســین بر سر مداد رنگى‌ها مرا به خود مى‌آورد. دو بــرادر دعوا مى‌کنند و صداى زندگى در خانه ســوت و کــورآن‌ها مى‌پیچد. میترا از خودش مى‌گوید از توانایى و هنر چرم دوزى. چند کار را نشــان مى‌دهد که پیش از بیمارى همســرش آمــاده کرده اســت. مى‌خواهد به هر شــکلى خرج بچه‌ها را خودش بدهد. قالیبافى و کارهاى دفتــرى راهم دوســت دارد و قــول مى‌دهد که زود همه ایــن ‌کارهــا را یاد بگیــرد. مى‌خواهد زندگــى بچه‌ها را تامین کند. خانه هم اســتیجارى اســت و معلوم نیســت محبــت صاحب‌خانــه تا کــى دوام آورد و آنهــا دراین مامــن خاطرات پدر چندماه ماندگارشــوند.

امیرمهدى نــا‌آرام اســت. مادرش‌هــم مى‌گفت کــه از زمان فوت پدرش ناســازگار شــده اســت. صدایــش مى‌کنم. یک کشــتى بزرگ روى دفترش کشــیده اســت. در دریایى مواج و آبى. «دوســت نــدارم روى دریا کار کنم. دریا دور اســت. مى‌خواهم پلیس شوم.» ساده همه رویاهایش را بــا من به اشــتراک مى‌گــذارد. هیچ بخلــى در حراج آرزوهایش ندارد. نخســتین خواسته‌اش یک دوچرخه دنده‌اى اســت.

امیرحســین درآغوشــم خودش را جا مى‌کند و نمى‌گذارد در رویاهاى برادرش غرق شــوم. همه چیز خوب بوده اســت تا بیمارى پدر شدت یافت و مــرگ او همــان آرامش باقى‌مانده را هــم از بین برد. هنوز غم تازه و زخم عمیق اســت. لباس‌هاى نو بچه‌ها را از کیف بیرون مى‌کشــم. رنگ‌هایشــان را دوست دارنــد. همه آن‌ها بایــد لباس‌هایشــان راعوض کنند. رنــگ باید بــه خانه باز گــردد تا امیــد مجالى براى حیات پیداکند.

شــامغریبــان اهالى خانه دو ماه طول کشــیده اســت و امروز فرصتى براى دمیدن خورشید صبحى اســت بــه زیبایــى لبخند امیرحســین و فریاد شــادى امیرمهــدى. روســرى ســبز را به ســوى میترا مى‌گیرم. با تردید به چشــم‌هایم خیره مى‌شــود. زمزمه مى‌کند؛ «به خاطر فرزندانم هر کارى مى‌کنم.»

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.