هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

در این خانه غم حاکم نیست!

 ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
سرما در تمام بافت‌هاى خانه جا خوش کرده است. راه دور بود و باد سوزان. دیوارها در برابر سرما مقاوم نیستند و هر چه در برابر بخارى خانه دست به هم می‌سایم، گرما در تنم رخنه نمى‌کند. دیوار خانه نَم دارد و فضاى آن بوى نا. زنى با لباسى محلى و لبخندى بر لب خوش‌آمد می‌گوید.

سرما در تمام بافت‌هاى خانه جا خوش کرده است. راه دور بود و باد سوزان. دیوارها در برابر سرما مقاوم نیستند و هر چه در برابر بخارى خانه دست به هم می‌سایم، گرما در تنم رخنه نمى کند. دیوار خانه نَم دارد و فضاى آن بوى نا. زنى با لباسى محلى و لبخندى بر لب خوش آمد می‌گوید. از میان لهجه غلیظ و شیرین او لبخند لبانش شادى را در وجود سرد و یخ‌زده‌ام می‌نشاند. تمام سختى، دورى و سرماى سفر با نگاه قیمت از وجودم دور مى‌شود، مثل گرما از چهاردیوارى همیشه نمور آن‌ها به نام خانه. او با سه فرزندش در این ساختمان زندگى مى‌کنند.

سالار، زهرا و ساحل سه فرزند او هستند که تمام 14سال گذشته را با یتیمى دست و پنجه نرم کرده‌اند. سالار باید 20 سال را داشته باشد. مرد خانه است و در دانشگاه حسابدارى می‌خواند. دل مادر و دو خواهرش به او گرم شده است و دل او به خدایى که در همین نزدیکى است.

دور هم نشسته‌ایم و درد و دل مى کنیم. مى گوییم از همه تلخی‌ها و دشوارى‌هایى که بر قیمت گذشته است. از سه فرزندى که امروز هر چند بزرگ شده‌اند، اما مشکلات آنها نیز جدى شده است. سالار از امروز نگران کار و ادامه تحصیل است و بیش از هر چیزى دلواپس آینده خانواده. زهرا هم دبیرستانى است و درگیر درس و فکر دانشگاه.

اما ساحل داستان دیگرى دارد. کلیه‌هاى دخترک عفونت کرده است و بیمارى او درد نخست نشسته بر دل همه اعضاست. خودم را با نقش هاى پتو سرگرم نشان مى دهم. پتو به نظرم نَم دارد و باید هر چند دقیقه یک بار جاى دیگرى بنشینیم. لحظه‌اى فکر مى‌کنم. حتماً علت درد کلیه‌هاى ساحل هم خانه نمناک و زمستان‌هاى هولناک سلماس است. در خود فرو مى‌روم، وقتى که مى‌شنوم داستان از ترکیدگى لوله‌هاى خانه آغاز شده است. چهار سال رطوبتى که لوله‌هاى آسیب دیده ایجاد کردند، همه اعضاى خانه را گله‌مند کرده‌اند. همه از رطوبت ایجاد شده در منزل رنج مى‌بردند؛ دست و پاهایشان درد گرفته است. اما این مسئله باعث عفونت شدید کلیه ساحل شد و این روزها او براى آزمایش‌هاى جدى‌تر به خوى هم رفت‌وآمد دارد.

درد در پهلوهایم مى‌پیچد. درد او را تنها دخترى مى‌شناسد که سال‌هایى از عمرش را با عفونت گذرانده است.

این روزها که اوضاع جسمى من بهتر شده است، خاطره عفونت‌هاى طولانى باز هم غم را در وجودم بیدار مى‌کند. کسى چاى تعارف مى‌کند و به رویم می‌خندد؛ «زِ چشمم لعل رمانى چو مى‌خندند مى‌بارند / زِ رویم راز پنهانى چو مى‌بینند مى‌خوانند»

در این خانه غم حاکم نیست، هر چند در همه داستان‌ها و حرف‌هایشان درد جارى است. ساحل چهار ساله بود و زهرا سه ساله؛ خبر آوردند که پدر در تصادفى کشته شده است. آن روز کسى نمى‌داند در دل قیمت چه گذشت، مثل همه شب‌هایى که دخترکش از درد تا صبح ناله مى‌کند. او بعد از 14 سال تنهایى هنوز ایستاده است؛ «دواى درد عاشق را کسى کو سهل پندارد / زِ فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند»

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.