مقالات نامهای از یک پرستو به پدر معنویاش پرستو ۱۳۹۷/۰۳/۱۲ به نام خدایی که زیباست و زیبایی را میآفریند نقاش ازل است و از هر لحظه زندگیمان نقشی میآفریند و من ناتوان، شرمنده از شکرگزاری بیحد و حسابش هستم؛ این نوشته من تصویری است از تصاویر زندگیام. پرستوی بابا سه ساله بود که با آغوش باز و با تپش قلب و بوسههای گرم پدر آرام میشد و پرواز میآموخت. خانه محقر و عشق دورهمی اهل خانه، غروب سرد و ظلمانی شبهای زمستان را با وجود پدر روشن و گرم میکرد. وقت آمدن پدر هیجان و اشتیاق بازی با بچههای کوچه را بیشتر میکرد تا دستان پینهبسته پدر را بر صورت نرم و لطیف کودکانهاش لمس کند و کیسه آذوقه را از دست پدر بگیرد و رنگین کند سفره شام را با هیاهوی کودکیاش. چهار ساله شد؛ شیطنتها و از سر و کول پدر بالا رفتن و در خانه بازی کردن با پدر! اما دیگر پدر از خانه بیرون نمیرفت و با کیسه در دست به خانه برنمیگشت. دستهای پدر روزبهروز سردتر میشد و رنگ و رخسارش سفیدتر. چرا؟ جوایش سختتر بود. آوردن لیوان آلومینیومی آب با کیسه داروهای پدر برایش حکم بازی داشت. رختخواب پدر دیگر جمع نمیشد و گریههای پشت در مادر جاری. تا اینکه پس از طلوع زیبای یک روز آفتابی، غروبی سرد و تاریک خانه را فرا گرفت و غوغایی برپا شد. پرستو را با عروسک پارچهای بدست و بالوپر شکسته به خانه همسایه بردند. شیون و زاری اهل خانه تا خانه همسایه میرسید. پرستو بیتابی میکرد و ترحم و سر تکان دادنهای دیگران آزارش میداد. آخرهای شب به خانه آوردندش اما دیگر اثری از رختخواب قرمز گلدار پدر خبری نبود. همه جای خانه سیاهپوش شده بود. آری! محروم شد از مهر و نام پدری در چهار سالگی. زبانش در دهانش نمیچرخید برای پدر گفتن. دو سال بعد با مادر راهی دبستان میشود و دستان گرهخورده همسن و سالان در دست پدرانشان را با حسرت و آه نگاه و گریه میکرد. کلاس سوم رسید و ترس و وحشت از ساعات انشا و نگارش که مبادا موضوع انشایش این باشد: "چرا پدر خود را دوست دارید؟" کدام پدر! پدری که در اوج شکوفایی غنچه زندگیاش پژمرده شد و تنهایش گذاشت؟ آیا حق قهر کردن با پدر را هم نداشت؟ کلاس ششم فرا رسیده بود که روزی مادرش پیامی سرشار از امید میدهد و میگوید: پرستو جان! خداوند پدری عارف و رئوف و مومن و متعهد برایت عطا فرموده. باورش خیلی سخت بود. نامش سید و اولاد پیامبر بود. با منطق و واقعیتپذیری نام و نشانی میگیرد و امیدوار میشود. تا اینکه روزی خانمی به خانهشان قدم میگذارد و بدون معرفی خود، آغوش میگشاید و بوسهای گرم و مادرانه بر چهره پرستو میزند. مادر بود اما پدرانه سخن میگفت. تپش قلبش گواه از پیام و امید به آینده داشت. پرستو را "گنج" و "دُرّی در صدف" خطاب میکند. میگوید من از طرف پدر معنوی و اولاد پیامبر، حاج آقا سیدی آمدهام. اولین سوال پرستو از سفیرش این بود: "پس کجاست این پدر که مرا فرزند مینامد و من محروم از دیدارشان؟" جواب خانم این بود: "حاج آقای سیدی در این سرزمین زیبای ایران، هزاران فرزند دارد که دیدار تکتکشان برایشان ممکن نیست." گفتند من تا نفس در سینه دارم، با شما خواهم بود و پیامتان را به پدرتان میرسانم. احساس غرور و بال گشودن پرستو حس مادری خانم پیامآور را تحریک میکرد و پرستو با خانم بیشتر انس میگیرد و انتظار تماسها و آمدنشان به مدرسه و خانه را بیشتر میکند و برا یدیدن خانم مربی بهانهگیری میکرد تا بیشتر ببیندش. این نکتهای از داستان زندگی من بود. حاج آقا سیدی عزیز، پدر جان مهربان و خداشناس سپاسگزام و دوستت دارم برای تمامی حمایتها و عشق پدرانهتان. میدانم که امروز با وجودتان پدرم آسوده خوابیده و نگران پرواز پرستویش نیست. خانم فلکی ممنون برای آوردن پیامهای دلنشین و امیدبخش و آغوش گرم مادرانهتان و تکرار این جملهها: " پرستو جان شما میتوانید. بالوپر بگشا و اوج بگیر و افتخاری باش برای همه ما و شاد کن دل زلال و پاک پدر معنویت حاج آقا سیدی را و شاد کن روح پدر مطهرت را." مادر گلم ممنونم برای تمام غم و غصههای بزرگ شدنم و گریههای پنهان شدهات را. مسئولان بزرگوار و عاشقان بیمنت موسسه عترت بوتراب سپاسگزارم. امیدوارم به لطف پروردگار و همت شما عزیزان انشالله قطرهای زلال و پاک باشم. پرستو، کلاس نهم برچسب:دل نوشته ها میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود