مقالات مطمئن شدم لحظه آخر عمرمه و تو ذهنم داشتم اشهدم رو میخوندم... خاطرات اکرام ۱۳۹۴/۰۸/۲۵ تا الان فکر میکردم من هستم که دارم به این ایتام کمک میکنم ولی امروز فهمیدم که برعکسه یکی از حامیامون یه بار زنگ زدو با حالت خیلی منقلب گفتیه نفر دیگه به ایتام من اضافه کنیدگفتم چشمولی اتفاقی افتاده که اینطور منقلب شدینگفت بگم باور نمی کنیدگفتم شما بگید من باور می کنمایشون با یه صدای بغض آلود گفتنتا الان فکر میکردم من هستم که دارم به این ایتام کمک میکنم ولی امروز فهمیدم که برعکسهیعنی کمکی که اونا به ما میکنن خیلی بیشترهاین حامی عزیز گفتن که محل کارشون کارگاهیه که حدود 200 نفر توش کار میکنن و یک کپسول خیلی بزرگ وسط این کارگاه هستگفتن که امروز مشغول کار بودیم که یک لحظه متوجه شدیم شیلنگی که به این کپسول وصله آتیش گرفته و آتیشش داره به سرعت به سمت کپسول میرهطوری که اگه آتیش به کپسول می رسید و منفجر میشد نه تنها 200 نفری که تو کارگاه کار میکردن از بین میرفتن که حتی تا شعاع چندین متری از کارگاه هم دچار آسیب می شدایشون گفتن ما به چشم دیدیم که آتیش این شیلنگ داره به سرعت به سمت کپسول میره و به قدری سریع بود و عواقب بعدیش وحشت زدمون کرده بود که حتی نمیتونستیم قدم از قدم برداریمطوری شده بود که مطمئن شدم لحظه آخر عمرمه و تو ذهنم داشتم اشهدم رو میخوندماینجای صحبت که رسیددیدم پشت تلفن صدایی دیگه نمیاددقت که کردم دیدم حامیمون داره گریه می کنهگفتن باورتون نمیشه آتیش این شیلنگ تو فاصله یک متری از کپسول یهو خاموش شد(باز هم گریه حامی)گفتن همون لحظه گوشیم زنگ زدخانومم پشت خط بود که میگفتخواستم خبر بدم که ماهیانه بچه ها رو همین الان به حسابشون واریز کردمخاطره ای از یکی از مسئولین طرح اکرام برچسب:دل نوشته ها میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود