هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

افعال الهی شهدا

مرداد ماه بود و گرمای شدیدی حاکم بود...
حدود ساعت پنج بود...
اومد چادر ما و فرمود بازم بعد از ظهر کلاس داری ؟
عرض کردم نه  چون شب مانور داریم...
گفت : پس پاشو باهم بریم دزفول و...
گفتم احد جان دزفول چکار داری ؟
در گوشم گفت : جانم بستنی فالوده میهمان من...
تویوتای قراضه ایی زیر پاش بود...
باهم رفتیم دزفول...
فلکه دو مغازه‌ی بستنی و فالوده بود یکی استقلالی و یکی پیروزی...
بله یکی قرمزته و یکی آبیته...
رزمندگان گاه گداری سری به اونجا میزدند...
رسیدم مغازه و گرمای سوزان دمار از روزگارمان در آورده بود بالای پنجاه درجه...
چند تا از رزمنده‌های لشکر‌های دیگه هم بودند...
جلوی در میزی خالی بود من پش به در ورددی و احد سُلوب روبروی در نشستیم...
بستنی و فالوده را سفارش کردیم...
احد بلند گفت  : داداش مخصوص و ویژه باشه...
منتظر بودیم که مخلوط را بیآره...
یهو متوجه شدم قطرات اشک همچون شبنم‌های مجنون روی گونه‌های سیاه گون احد پی در پی جاری میشود...
در هنگام آوردند مخلوط را جلوی ما گذاشتند...
گفتم احد چی شده ؟
بلند شد و ظرف مخلوط تگری را برداشت و به طرف در رفت...
بر گشتم دیدم پسر بچه‌ی نه ده ساله‌ی فقیری جلوی در ایستاده و ما را با حسرت نگاه میکند...
احد ظرف را با چشمان تَرِ خویش به اون پسر داد و دست‌اش را گرفت و آورد کنار ما...
یه صندلی کشید و پسرک نشست...
احد با چشمی اشکبار غرق تماشای خوردن پسرک بود...
خلاصه از مغازه اومدیم بیرون...
اصرار داشت بریم محل زندگی پسرک را ببینیم...
سوار تویوتای قراضه اش کرد و راه افتادیم...
طرف‌های پادگان دوکوهه از دور محل زندگی شون را نشان داد...
نه ویلا بود نه متراژ بالا  بلکه کَپر نشین بودند...
ابوالفضل را پیاده کرد و گفت تو برو خونه من هم یه ساعت دیگه میآم مهمان خونه شما...
پسرک رفت و برگشتیم  به دزفول...
مقداری خرید کرد از میوه گرفته تا برنج و گوشت و...
آخر سر هم دو کیلو بستنی از همون مغازه و رفتیم به محل زندگی آقا ابوالفضل...
نزدیک که شدیم دیدم ابوالفضل بیرون نشسته و منتظر احد است...
هوا تاریک میشد...
وسایل را دادیم و با اصرار پدر ابوالفضل یک ساعتی نشستیم و جاتون خالی بستنی را همه باهم خوردیم...
بعد از یک ساعت با دعای خیر پدر و مادر ابوالفضل راه افتادیم به طرف پادگان...
تو راه مدام گریه میکرد ...
تا رسیدیم پادگان بچه‌های آماده بودند برن مانور...
بعد از مانور...
احد گفت : تا زمانی که هستم بستنی و فالوده نمیخورم مگر  با ابوالفضل...
احد سلوب دیگر تا شهادت‌اش بیرون بستنی و فالوده نخورد...
و نهایتاً خیبر عروج کرد و آسمانی شد...
هشت سال ، مقدس نشد مگر با افعال الهی شهدا ...


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.