مقالات سفر هفتگی به شیرخوارگاه محمود قلیپور ۱۳۹۴/۰۹/۲۸ آقا و خانم محبی هر جمعه صبح آماده سفر میشوند. این را میشود از در باز صندوق عقب ماشینشان در پارکینگ فهمید. خانهشان طبقه اول ساختمانی در حوالی مرکز شهر است. وضع مالی آنچنانی ندارند اما اوضاع بدی هم ندارند. خانم محبی بازنشسته آموزش و پرورش است و آقای محبی هم بازنشسته اداره برق. همسایه طبقه دوم که همسایه طبقه سوم را میبیند، آرام زیر گوشاش میگوید: «میگم این پیرمرد و پیرزن مگه چقدر حقوق بازنشستگی میگیرند که هر هفته جمعه بساط سفر رو جمع میکنند و با این همه تجهیزات میزنن بیرون؟» همسایه طبقه سوم شانهای بالا میاندازد و میگوید: «چی بگم والا». همسایه طبقه دوم، پوزخندی میزند و میگوید: «چی بگم نداره. بچه که ندارن، هر چی درآوردن پسانداز کردن». اما آقای محبی از پارکینگ به داخل خانه برمیگردد، کارتنی را که همسرش دم در گذاشته برمیدارد و میگوید: «خانوم، این بسته چقدر سبکه». خانم محبی با لبخند میگوید: «پشمکه». آقای محبی میخندد و میگوید: «پشمک؟» خانم محبی کیسه میوه را میآورد و میگذارد دم در و میگوید: «آره بچههام هوس پشمک کرده بودند. اون هفته بهم میگفتند پشمک خیلی نرمه؟ تو تلویزیون پشمک را دیده بودند. از دکتر پرسیدم گفتم پشمک براشون ضرر نداره؟ خانم دکتر گفت نه». آقای محبی بسته را که میخواهد بگذارد توی صندوق عقب ماشین، همسایه طبقه دوم میآید خودش را مشغول تمیز کردن ماشین میکند و میپرسد: «آقای محبی، ماشالا بزنم به تخته وضع مالی خوبهها. خدا بده برکت». آقای محبی نگاهی به همسایهاش میکند، میداند که هر جمعه باید بیاید و زخمی بزند و برود. میگوید: «خدا که همیشه برکت میده، راستش صبحهای جمعه میریم شیرخوارگاه. شما هم تشریف بیارید، بچهها خوشحال میشن». همسایه طبقه دوم دوست دارد زنگ خانه همسایه طبقه سوم را بزند و بگوید: «درباره آقا و خانم محبی اشتباه کرده است». دستش روی زنگ میرود. مردد است که به اشتباهش اعتراف کند یا نه. کاش تردید را کنار بگذارد، اعتراف کند و بعد هم برود سری به بچههای معصوم بزند. برچسب:داستان میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود