اسحاق نوبختى گفته است: مردى خدمت امام رضا علیه السلام رسید و عرض کرد، «به اندازه شأن خودت به من احسان کن»، «فرمود بدین مقدار قدرت ندارم.» عرض کرد: «پس به مقدار شأن من بده.» فرمود: «این مقدار امکان دارد.» آن گاه به غلام خود دستور داد دویست دینار به آن مرد بدهد. امام رضا علیه السلام در خراسان، در روز عرفه، مجموع اموال خود را در راه خدا انفاق کرد. فضل بن سهل عرض کرد: «این بخشش شما به صلاح نبود و زیان دارد.» فرمود: «زیان نیست، بلکه عین منفعت است. چیزى را که در راه خدا و به منظور پاداش اخروى داده مىشود، زیان به شمار نیاور.» «1» معمر بن خلّاد گفته است: هنگامى که امام رضا علیه السلام غذا مىخورد، ظرفى را نزدیک سفره مىگذاشت و از بهترین غذاها مقدارى را درآن ظرف مىریخت. آن گاه دستور مىداد آن را به فقرا بدهند. او در این حال، این آیه را مىخواند: «فَلا اقْتَحَمَ العَقَبَةَ». سپس مىفرمود: «خداى عزّوجلّ مىدانسته که هر کسى قدرت آزاد کردن بنده را ندارد، بدین جهت اطعام را وسیله بهشت رفتن قرار داد.» «2» غفّارى گفته است: مردى از آل ابى رافع، به نام فلان، مبلغى از من طلبکار بود، طلب خود را با اصرار از من مطالبه مىکرد و من قدرت پرداخت آن را نداشتم. از این جهت، نماز صبح را در مسجد پیامبر خواندم و به سراغ امام رضا علیه السلام حرکت کردم که در آن زمان در عریض بود. وقتى به آن جا رسیدم، امام را دیدم که پیراهنى پوشیده و عبایى بر تن داشت و سوار بر الاغ بود. من از آن حضرت، خجالت کشیدم و چیزى نگفتم. وقتى او به من رسید به من نگاه کرد. من سلام کردم و گفتم: «فلان کس که دوستدار شماست، از من طلبى دارد و در مطالبه آن، مرا رسوا ساخته است.» گمان مىکردم آن حضرت به آن شخص توصیه مىکند که دست از مطالبه بردارد. البته، مقدار بدهى خودم را نگفتم. آن حضرت، به من فرمود: «بنشین تا برگردم». من در همان جا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم. روزه دار هم بودم. خسته شدم و قصد انصراف داشتم که حضرت ظاهر شد و گروهى اطرافش را گرفته بودند. عرض حاجت مىکردند و به آنان صدقه مىداد. بعد از آن، داخل خانه شد و مرا نیز به داخل دعوت کرد. داخل شدم و با هم نشستیم. من، از ابن مسیب، امیر مدینه برایش صحبت کردم. وقتى سخن من تمام شد، فرمود: «گمان مىکنم هنوز افطار نکردهاى» عرض کردم: «نه» پس دستور داد برایم غذا آوردند و به غلامش فرمود، با من غذا بخورد. بعد از صرف غذا، به من فرمود: «این متکا را کنار بزن و آن چه زیر آن موجود است، براى خودت بردار.» به دستورش عمل کردم و دینارهاى موجود را برداشتم و در آستین لباسم جاى دادم. به چهار نفر از غلامانش دستور داد تا منزل مرا همراهى کنند. عرض کردم: «مأموران ابن مسیّب گشت دارند و من کراهت دارم آنان مرا با غلامان شما ببینند.» فرمود: «حق با توست.» آن گاه از غلامانش خواست، از هر جا من گفتم، برگردند. وقتى نزدیک منزل خودم رسیدم به غلامان گفتم: برگردید. داخل منزل شدم و چراغ را روشن کردم. پولها را شمردم، چهل و هشت دینار بود، با این که بدهى من بیش از بیست و هشت دینار نبود. یکى از آن دینارها، درخشش خاصى داشت و توجّه مرا به خود جذب کرد. وقتى آن را نزدیک چراغ بردم، دیدم بر رویش نوشته: «بدهى تو، بیست و هشت دینار است. بقیه نیز مال خودت باشد.» این، در حالى بود که به خدا سوگند، من به طور دقیق نمىدانستم آن شخص چه قدر از من طلب دارد. «3» یاسر خادم گفته است: «وقتى امام رضا علیه السلام در خلوت مىنشست، همه خدمتکاران کوچک و بزرگ را دعوت مىکرد و با آنان سخن مىگفت و انس مىگرفت. وقتى هم بر سر سفره غذا مىنشست، همه را براى صرف غذا فرا مىخواند.» «4» پی نوشت: (1). بحارالأنوار، ج 49، ص 100. (2). همان، ص 97. (3). الارشاد، ج 2، ص 255 و بحارالأنوار، ج 49، ص 97. (4). بحارالأنوار، ج 49، ص 164. منابع: امینى، ابراهیم، امامت و امامان علیهم السلام، ص: 305