به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از همشهری آنلاین، همهمهای بهپاست. زنان و مردان کنار هم دور حوض بزرگی گرد آمدهاند؛ یکی با ویلچر و دیگری عصا بهدست؛ یکی سنگینیاش را به زن جوانی داده است تا بتواند راه بیاید و آن یکی عصایش را روی زمین میکشد و آرامآرام خودش را به صندلیهایی که در کنار حوض چیده شدهاند میرساند. صدای خنده و همهمه باهم آمیخته شده است. جعبههای شیرینی روی دستها گردانده و شربتها داخل لیوانها ریخته میشود. این دورهمی ارمغان میلادی است که همه، دل به مولودش بستهاند. میلاد موعود، جشن را به آسایشگاه کهریزک نیز آورده است و ساکنان این گوشه از ایران هم با شادی در جشن شرکت کردهاند. در کنار ساکنان آسایشگاه کهریزک، مهمانهایی هستند از اقصی نقاط ایران؛ کرد، لر، ترک و... جمع شدهاند تا شادی را به این جمع اضافه کنند. هر کدام با لباس محلی و سرگرمی دیار خود در این مجلس شرکت کردهاند. آنها هیأتهای ورزشی روستایی و بازیهای بومی و محلی هستند و برای شادی دل ساکنان این آسایشگاه در جنوب تهران آمدهاند؛ بدون هیچ چشمداشتی و تنها برای کمک و خنداندن. اهالی کهریزک؛ طلایهداران جشنواره هیأتهای ورزشی روستایی و بازیهای بومی و محلی پشتسرهم ردیف شدهاند. زنان و مردان لباسهای رنگارنگ به تن دارند و درصدر آنها اهالی کهریزک ایستادهاند. تابلویی در دست دارند و کاورهای آبیرنگی پوشیدهاند که روی لباسهایشان قرار گرفته و وجه تمایز آنها از دیگران است. چند زن و مرد میانسال در جلوی صف ایستادهاند و درحالیکه تابلوی آسایشگاه کهریزک را بهدست دارند، به راه میافتند. مرد سالمندی که تابلو را بهدست گرفته میگوید: «جوانان دیروز و اوراقهای امروز هستیم». این جمله را که میگوید قهقههای میزند و ادامه میدهد: «اینجا به هر مناسبتی برایمان جشن میگیرند، از دعوا و عصبانیت هم خبری نیست. بداخلاقی، جوابش لبخند است و گاهی اوقات آغوش گرم پرستاری که جای بچهات است، تو را آرام میکند. امروز هم از ما برای جشن کمک گرفتهاند. ما برعکس گروههای دیگر کار خاصی انجام نمیدهیم. فقط طلایهدار هستیم و در جلوی صف حرکت میکنیم. دیگر سن ما از ورزش کردن گذشته است و ما سیاهیلشکر این جمع هستیم. اما خب دلمان شاد میشود و لبمان خندان. همین که میبینیم بهخاطر ما این همه راه آمدهاند تا با اجرای برنامه ما را شاد کنند، خودش یک دنیا ارزش دارد. اینجا خوب است، همیشه میگوییم و میخندیم و شادیم. فقط ماههای محرم است که جشن برگزار نمیشود». برنامههای محلی هیأتها پشت سرهم میآیند و مجری برنامه با صدای بلند در بلندگو اسم هر گروه را میگوید؛ فارس، ورامین، چهارمحال و بختیاری، اردبیل، کردستان، گلستان و... . با گفتن نام هر استان زنان و مردان در مقابل حضار، نمایشها و بازیهای محلیشان را انجام میدهند و جای خود را به گروه بعد میدهند. تماشاچیان این جمع با نگاههایی پر از شادی و لبهایی که به خنده باز است، به تماشای آنها ایستادهاند. در کنار چادرها یا غرفههایی که مختص هر استانی هستند، چادری برپا شده است؛ چادری که دسترنج صاحبان این آسایشگاه را در معرض نمایش قرار داده است؛ وسایلی که قیمت مشخصی ندارند و هر کس به وسع توان مالیاش قیمتی برای آن پرداخت میکند تا بهحساب ساکنان این آسایشگاه ریخته شود. عروس بران در چادر چهار محال و بختیاری، عروس و دامادی هستند که آمدهاند تا مراسم عروسیشان در آنجا برگزار شود. لباس محلی عروسهای چهارمحال و بختیاری به تن دختر جوان است و یک سینی پر از وسایل متعلق به عروس خانم روی دست یکی از خانمهاست. عروس جوان میگوید: «خواهرم عضو هیأت ورزش روستایی و بازیهای بومی محلی بود و زمانی که گفت میخواهند به تهران بیایند به همسرم گفتم که ما هم در این برنامه شرکت کنیم. حضور ساکنین این آسایشگاه در مراسم عروسی ما خوشحالکننده است». عروس و داماد به جایگاه ویژه میروند درحالیکه چند نفر از همراهانشان سینی بهدست آنها را همراهی میکنند. دبیر هیأت ورزش روستایی و بازیهای بومی و محلی میگوید: «زمانی که به این جشن دعوت شدیم، موضوع را با خیرین، ورزشکاران، معلمان و کارمندان استان در میان گذاشتیم و هرشخصی به اندازه وسع و تواناییاش کمک مالی کرد. ما تمامی این کمکها را جمع کردیم و برای اهالی آسایشگاه آوردیم. علاوه بر آن آش دوغ محلی و نان محلی نیز به فروش میرسانیم. نان و آش قیمت ندارد و خریداران هر مقداری که میخواهند پول میدهند. پولی که از فروش بهدست میآید را نیز به اهالی اینجا اختصاص میدهیم. هدف ما این بود که دل افرادی را که اینجا هستند، شاد کنیم. سالمندان برکت این سرزمین هستند و وظیفه ماست که آنها را شاد کنیم. شاید روزی خود ما هم جای آنها قرار بگیریم و دلمان به شادی نیاز داشته باشد». کمپینی برای ترک سیگار میان گروههای مختلف که فضای برنامه را شاد و دلانگیز کردهاند، گروه خاصی هستند که وظیفه دیگری بهعهده دارند. آنها اعضای کمپین مبارزه با استعمال دخانیات هستند. این کمپین چند وقتی است که شکل گرفته و روزبهروز تعداد اعضای آن بیشتر میشود. نکته جالب این کمپین سن اعضای آن است؛ 6تا 12سال. 4سال فعالیت آنها، 3هزار نفر را گردهم آورده است. خانم معاف، مسئول این گروه میگوید: «ما نماینده جنوبشرقی استان تهران هستیم. 4سالی هست که فعالیت داریم و از فروردین امسال کمپین «نه به دخانیات» را تشکیل دادهایم. بچهها به پارکهای مختلف شهر میروند و با اهدای جوایزی مانند گل به افراد سیگاری از آنها میخواهند که سیگار نکشند». هزینه جشن بهحساب کهریزک چندخانم جوان درحالیکه جعبههای شیرینی را روی دست حمل میکنند به طرف حوض پیش میروند. راه را بلد نیستند. این را میشود از سؤالاتشان فهمید. یکی از آنها میگوید: «قبلا هم اینجا آمده بودم اما نه با این نیت. آن موقع تنها آمدم که سربزنم اما حالا آمدهام که در جشن شرکت کنم و بعد از این هم تصمیم دارم هر هفته بیایم. ما در محله نیرویهوایی زندگی میکنیم. دیشب برای تولد امام زمان(عج) جشن گرفتند اما من به همراه چند نفر از همسایهها تصمیم گرفتیم پولی را که میخواهیم با آن شربت و شیرینی بخریم و بین مردم پخش کنیم به کهریزک بدهیم. تمام هزینهای را که برای این کار درنظر گرفته بودیم را بهحساب آسایشگاه ریختیم و امروز شیرینی خریدیم تا ما هم در این جشن شریک باشیم». مگر از دنیا چه میخواهیم! گپی با چند نفر از ساکنان آرام و خوشحال خانه کهریزک رها شدهاند، یکی بهخاطر بیماری، دیگری بهخاطر پیری و آن یکی بهخاطر فقر. گرد هم جمع شدهاند در خانهای که نامش را آسایشگاه گذاشتهاند. زمانی که پایشان را گذاشتند در آسایشگاه نه کسی داشتند و نه کاری اما حالا کس و کار پیدا کردهاند. هم آسایشگاهیهایشان که هیچ نسبت خونی باهم ندارند، تبدیل شدهاند به نزدیکترین کسان و بستگانشان. پیرمردی روی صندلی نشسته است و با گذر هر رهگذری با صدایی بلند سلام میکند و زیر لب زمزمه میکند: «بی وفایی مگر چه عیبی داشت/ که پشیمان شدی، وفا کردی!» به قول خودش هشتم این ماه که بیاید میشود 28ماه که مهمان این خانه شده است. داخل یک دستش پر از شیرینی است و در دست دیگرش 3نخ سیگار دارد!میگوید: «زندگیام را دزد برد و دربهدر خیابان شدم. با خودم گفتم یارب نکن که محتاج بیگانه و خویشان شوم. حرفم را گوش کرد. 3روز نشده زنگ زدند به من گفتند بیا کهریزک. الان همهچیز دارم، زندگیام را با کتاب خواندن و چای خوردن میگذرانم. مگر کسی در این سن و سال از خدا چه میخواهد؟یک جای خواب و غذای خوب که من دارم». روی صندلی برقیاش مدام از این طرف به آن طرف میرود. چشمهایش حکایت از جستوجو میکند. میگوید: «5سال است که اینجا هستم، امکان ندارد مناسبتی باشد و اینجا جشنی گرفته نشود. نگاه کنید، جشن به این باشکوهی و خوبی تا به حال جایی دیدهاید؟جشن هم که نباشد، برای اینکه دلمان باز شود میبرندمان مسافرت؛ شمال، مشهد. کلی میخندیم». سکوتی طولانی کمحرف و آرام گوشهای نشسته است؛ این ویژگی بیشتر ساکنان این خانه است. پیرمرد درحالیکه به برنامهها نگاه میکند، آرام زیرلب میگوید: «پیری است دیگر، کاری نمیشود کرد. باید سوخت و ساخت اما اینجا راحتتر میتوان روزهای پیری را گذراند. من کسی را نداشتم، خانه صاحبکارم زندگی میکردم، او که مرد، بچههایش مرا به اینجا آوردند. حالا روزها در کارگاه کار میکنم. کار در کارگاه به آدم انگیزه میدهد؛ حس زنده بودن، حس اینکه من میتوانم هنوز کاری کنم و برای دنیایم مفید هستم». قدرت توانستن در میان افرادی که روی ویلچر نشستهاند، دختری هست که هیچ حرکتی نمیتواند انجام دهد. او تنها میتواند زبانش را تکان دهد و حرف بزند. اما با تمام اینها او درس میخواند، با دوستانش شوخی میکند و شاد است. او با زبانش ورقههای کتاب را ورق میزند. با زبانش دکمههای صفحه موبایل را میزند. میگوید: «زندگی به این زیبایی مگر چه ایرادی دارد؟ من درس میخوانم و دلم میخواهد کارهای بزرگی انجام دهم. زندگی به قدری زیباست که آدم نمیتواند از آن دلخور شود. داشتن دوستانی به این خوبی و پرستارانی که برایت کارهای زیادی انجام میدهند، نشانهای از خوبی زندگی نیست؟» رویش را به طرف یکی از دوستانش میکند و از او میخواهد که او را حرکت دهد. دیدار به یکشنبه نیکوکاران، خانه احسان را در کهریزک خالی نگذاشتهاند میان تماشاچیان این جشن بزرگ، خیّرین نیز حضور دارند. آنها به جای آنکه روز عید را در میان خانواده و دوستانشان بگذرانند، به اینجا آمدهاند تا در میان ساکنان آسایشگاه عیدشان را به شادی بگذرانند. آنها از ته دل شاد هستند و هیچ گزینه دیگری را به جای حضور در اینجا انتخاب نمیکردند. زن میانسال یکی از افرادی است که در این جشن حضور دارد. خیلی از ساکنین این آسایشگاه او را میشناسند. 12سال پیش برای نخستینبار به کهریزک آمد. آن روز هرگز تصور نمیکرد که این آمدن، او را ماندگار کند و هر هفته روزهای یکشنبه راهی اینجا شود. او هر یکشنبه پیرزنها و زنان و دخترانی را که توانایی ندارند به حمام میبرد. بعد از آن نوبت ناخن گرفتن آنهاست. زن میانسال با دقتی خاص یکییکی ناخنهای آنها را میگیرد و با آنها خوش و بشی میکند. او میگوید: «هر یکشنبه به اینجا میآیم و آنها را حمام میکنم. خیلی دلم میخواست همیشه به اهالی کهریزک کمک کنم. از نظر مالی تواناییام آنقدر نبود که بتوانم کمک زیادی بکنم و بهترین راه کمک را در این کار دیدم. تمام افراد آسایشگاه، مثل اهالی خانوادهام هستند. اگر یک هفته بهخاطر مریضی نیایم دلم برایشان تنگ میشود. اینجا که میآیم شاد میشوم، به غیر از آن، مشکلاتم نیز برطرف میشود. بچههایم مشکل داشتند، از زنان آسایشگاه خواستم برایم دعا کنند و یک هفته نشده مشکل بچهها برطرف شد». نگاهی به تماشاچیان میاندازد و ادامه میدهد: «من از بودن در میان آنها لذت میبرم. هر بار به اینجا میآیم با خودم میگویم که من هنوز زنده هستم و میتوانم گرهای هر چند کوچک را باز کنم. وقتی ناخنی را میگیرم و لبخندی را به لب آنها میبینم، حس خوبی به من دست میدهد، حسی که با هیچچیزی نمیتوان آن را بهدست آورد. زمانی تصور میکردم که همیشه باید پولدار بود تا بتوان به کسی کمک کرد اما حالا فقط با پرداخت هزینه دوتا بلیت اتوبوس به اینجا میآیم اما در برگشت دلهای زیادی را شاد کردهام». مادرم میشوی؟ مرد میانسالی، عینک به چشم، آرام و خندان، یکی دیگر از خیّرین است. میگوید بزاز است و سالهاست که به اینجا میآید؛ از زمانی جوانیاش، 30سال قبل. یادی از گذشتهها میکند؛ «همیشه علاقه داشتم که به کهریزک بیایم، 30سالی میشود که به اینجا میآیم اما بهطور رسمی و دائمی 7سال است». لبخندی میزند و عینکش را روی صورتش صاف میکند و ادامه میدهد: «همسرم هم با من میآید. یادم رفت بگویم چند وقتی است که تعداد اعضای خانواده ما زیاد شده است. یک دختر 24ساله به نام مریم، عضو خانواده ما شده است». این را که میگوید، اشک به چشمهایش میآید و بغض راه گلویش را میگیرد. سکوت میکند و بعد از مکثی کوتاه میگوید: «مریم مادر ندارد، نامادریاش او را کتک میزند. بچه به کما میرود و این کما باعث فلج مغزی او میشود. بعد از مدتی هم او را به اینجا میآورند، خوب نمیتواند کار کند اما تمام تلاشاش را میکند تا دستهایش را حرکت دهد. خیلی او را دکتر بردم، چندین متخصص مریم را دیدهاند اما همه گفتهاند فایدهای ندارد، او فلج مغزی شده است و کار چندانی نمیشود کرد». در جواب این سؤال که چرا مریم را به فرزندی انتخاب کردهاید، میگوید: «تقریبا هر هفته به اینجا میآیم و همسرم یک روز که به بخشی که مریم در آنجاست، رفته بود با او آشنا شد. زمانی که همسرم میخواست از اتاق بیرون بیاید به همسرم میگوید: «میشود تو مادرم شوی؟ دلم میخواهد تو را مادر صدا کنم». همسرم هم بعد از شنیدن این حرف با من صحبت کرد و ما، مریم را به فرزندی پذیرفتیم. حالا مدام با هم در تماسیم، زنگ میزند و به من میگوید بابا. دخترها و پسرم را مثل خواهر و برادرش میداند. یک هفته مریم را نبینیم دلتنگش میشویم و طاقتمان طاق میشود و به دیدنش میآیم. حالا همسرم با مریم رفته گشتی بزند». مرد میانسال و همسرش اما تنها اعضای این خانواده نیستند که به کهریزک میآیند و به ساکنین این آسایشگاه کمک میکنند. پسر برادر این آقا، یکی از افراد دیگر این خانواده است که به کهریزک میآید و با وجود وضعیت مالی خوبی که دارد، سراغ سالمندان و معلولان میرود و آنها را حمام میکند. او میگوید: «به غیر از اینکه بچههای خودم رابطه خوبی با مریم برقرار کردهاند، پسربرادرم هر 15روز یکبار به اینجا میآید و سالمندان و معلولان را به حمام میبرد و از آنها مراقبت میکند». حکایت آنهایی که به اینجا آمدهاند، حکایتی است متفاوت از آنچه تاکنون درباره احسان و نیکوکاری شنیدهایم. باید اینجا بود و شنید و از نزدیک لمس کرد.