به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از پیچ رسمی چیستا یثربی، کاری که دو سال؛ بی یاری هیچ ارگانی، انجام میدهم.. شبها حوالی نه و نیم ؛ که معمولا از سر کار برمیگردم؛ نزدیک یکی از پارکهای تهران پاتوق من و کودکان کار و خیابان است که برای آنها؛ قصه بخوانم! چه قصههای کوتاه هانس_کریستین_آندرسن و دیگران و چه قصههای خودم برای کودکان .... خیلی اتفاقی شروع شد...من شبها از رد شدن از خیابانهای تاریک ؛ کمی میترسم ؛ چون سابقه پرتاب شدن توسط موتورها را ؛ کم ندارم!...آن شب دختر کوچک شیشه ماشین پاک کنی، میخواست از خیابان رد شود، گفتم :بیا دستمان را بدهیم ؛ باهم برویم. مسیرمان تا جایی مشترک بود؛ از او پرسیدم تا حالا قصه شنیدی؟ گفت:نه! حدود هفت ساله بود...گفتم: وقت دارم یک قصه کوتاه خودم را برایت تعریف کنم؟ حفظ بودم؛ چون بارها برای دخترم؛ تعریف کرده بودم، آنقدر برایش عجیب و جالب بود که خواهرش را صدا زد و گفت: یه بار دیگه بگو! خواهرمم بشنوه...گفتم: الان دخترم تنهاست و دیرم شده... پس فردا قرار گذاشتیم...اول داخل پارک؛ که مامور پارک آمد و بی دلیل بیرونمان کرد؛ و بعد جایی بیرون پارک. حالا دو سال به طور مداوم است که دو روز خاص در هفته ؛ در پیاده روی یکی از پارکهای تهران، دور هم جمع میشویم و آنها به قصههایم گوش میدهند. از کلیله و دمنه گرفته؛ تا قصههای کیهان بچههای قدیم که خودم میخواندم و قصههای خودم! از عکس و فیلمبرداری گریزانند...اما کم کم تعریف قصههای من؛ مادرانشان را کنجکاو کرد! حالا مادرانشان هم خیلی شبها به ما میپیوندند! بعضی از مادران آنها، خودشان، فقط شانزده، هفده سال دارند...پس من برای کودکان و مادران نوجوانشان قصه میخوانم، کودکان کار، کودکان خیابان، از فالفروش گرفته تا ماشین پاک کن؛ و اسکاچ و کبریت فروش...مهم؛ حس خوبیست که همه موقع خواندن قصه و بخصوص جاهای حساس آن داریم!..بعضی وقتها خودشان؛ پیشنهادهایی میدهند و در نوع تمام کردن قصه نظر میدهند... این یک راز بین من و آنها بود؛ و من برای دلم؛ این کاررا انجام میدهم؛ یک هفته است که نمیدانم چرا جای پاتوق همیشگیمان را گرفتهاند؟! و در پارک هم ؛ چون هر لحظه ؛ تعدادمان زیاد میشود و بچهها از شدت هیجان شلوغ میکنند ؛ ماموران پارک فکر میکنند تجمع کردهایم! و بیرونمان میکنند! درکافیشاپ هم راهمان نمیدهند! امشب جلوی موزه نشستیم و قصه خواندیم!... میدانم کلی کار در خانه دارم ؛ میدانم دخترم تنها ؛ و منتظر برگشت من به خانه ؛ و شام است، اما این بچهها ؛ دیگر کودک نمیشوند! که قصه بشنوند!