<span>به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سایت سبقت مجاز، دلشوره رهایش نمیکند. از قرارداد خدمت 7ماههاش در مسجد، فقط 2 ماه باقیمانده است. اگر هیأت امنا عذرش را بخواهند و خانهای که بهعنوان خادم مسجد در آن ساکن است را پس بگیرند، چه میشود؟ یعنی باید با شوهر از کارافتاده و بچههایش به همان خانه فرسوده سابق برگردند؟ این سؤالی است که روزی چند مرتبه از خود میپرسد و برایش جوابی پیدا نمیکند. آخر، هیأت امنا نیز حق دارند. مسجد خادمی سالم میخواهد و او با این پادرد و دیسک کمر از پس کارها برنمیآید. با این حال امید بسته است به کرم صاحب این خانه و نام جوادالائمه(ع) که روی کاشیهای فیروزهای سر در مسجد حک شده است.</span><strong><span></span><br> </strong> <div> <div> </div> <div>چیزی به افطار نمانده است. وارد حیاط مسجد که میشویم عطر برنج در حال طبخ، به استقبالمان میآید. سبد بزرگ سبزیهای شسته شده در خنکای سایه گذاشته شده است. از خانمهای مشغول در آشپزخانه سراغ سعیدهخانم، خادم مسجد را که میگیریم به گوشه حیاط اشاره میکنند؛ خانهای که با پلکان فلزی باریک و بلند به حیاط وصل شده است. این فضای کوچک و بهراستی ساده، برای او، همسر بیمار و 4 فرزندش حکم خانهای مجلل را دارد. میشود این را از حرفهای سعیده خانم فهمید؛ «به ظاهر آراسته اینجا توجه نکنید. این خانه زیبا و مرتب، مال ما نیست. موقت داده شده که تا وقتی در اینجا کارهای مسجد را میکنم سرپناهی داشته باشیم.» حق دارد اینطور فکر کند. خانه خادم، با همه سادگیاش هزار مرتبه ارزشمندتر از خانه موریانهخورده و نمور قبلیشان است. بهخاطر این نعمت، از صمیم قلب خدا را شکر میکند: «خانه قبلیمان، دیوارهای کاهگی و سقفی چوبی داشت. نمیدانم چند سال از ساختش میگذشت. موریانهها بنیانش را خورده بودند. با همه سختیها ساختیم و سالها در آن زندگی کردیم. نم دیوارها به حدی شدید بود که فرشهایمان داشت میپوسید و مجبور شدم از پشت، به آنها تکههای چرم بدوزم تا عایقبندی شوند. گاهی همسایهها تهدیدمان میکردند که شکایت میکنند چون نم و موریانه به خانههایشان سرایت کرده بود. دلمان خوش بود که آن 50متر خانه، مال خودمان است و مجبور نیستیم هرماه اجاره پرداخت کنیم». </div> <div><span><br> </span></div> <div><span>سقف سست</span></div> <div>روی پاهای رنجورش جا به جا میشود و ادامه میدهد: «قبل از اینکه به مسجد نقل مکان کنیم اتفاقی افتاد که برایم یقین شد آن خانه جای ماندن نیست و جانمان در خطر است. یک روز برای خرید بیرون رفته بودم و بچههایم درخانه خواب بودند. کارم چنددقیقهای بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم یکی از تیرهای چوبی سقف، چند وجب آن طرفتر از بالش بچهها فرود آمده است. خدا روی ما را دیده بود وگرنه الان باید رخت عزای فرزندانم را به تن داشتم. بعد از آن اتفاق حس کردم که کاسه صبرم لبریز شده است؛ دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. تا آن موقع با همهچیز آن خانه کنار آمده بودم حتی با شرایط بد فرهنگی محلهمان، با آدمهای نابابی که در همسایگی ما جاخوش کرده بودند. محلهمان مسجدی به نام موسیبنجعفر(ع) داشت. آنقدر رو به مسجد نشستم و گریه کردم که حضرت، نجاتم داد. الان هم باور نمیکنم بنا باشد عذرم را از مسجد فعلی بخواهند و باز به آن خانه نمناک برگردم.» </div> <div></div> <div><span>شادی نیمهتمام</span></div> <div>سعیده خانم خاطره تلخ فروردین پارسال را تعریف میکند که سلامتی مرد خانهاش را از او گرفت؛ «به ما فقرا، تفریح هم نیامده است انگار. بهحساب خودمان به دشت و بیابان زدیم تا هوایی تازه کنیم که شوهرم داخل یک گودال عمیق که گویا قبلا چاه آب بوده و کامل پر نشده بود؛ افتاد. با کمک دامادم او را بالا کشیدیم و به ظاهر همهچیز به خیر گذشت. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که دیدم پای شوهرم مثل بادکنک شده است. خدا را گواه میگیرم که یک قران پول در خانه نداشتم تا او را به دکتر ببرم. خرج و مخارجمان روزبهروز درمیآمد. کارت یارانهام را پیش یکی از همسایهها گرو گذاشتم و «علی آقا» را به بیمارستان بردم. 3 هفته بستری بود. در پایش پلاتین گذاشتند. نمیدانم چطور شد که در بیمارستان پایش عفونت کرد و بستریاش بیشتر طول کشید. مرخص که شد باز ما ماندیم و پولی که نداشتیم و داروهایی که باید تهیه میشد. فیزیوتراپی نرفت، معاینههای پس از جراحی هم همینطور. حسابش را کرد و دید گرفتن یک تاکسی برای رفتنش به دکتر به اضافه هزینه ویزیت و عکسهایی که باید میگرفتیم دست پایین 100هزار تومان خرج برمیدارد. برای همین قید این چیزها را زد.»</div> <div><span><br> </span></div> <div><span>حرفهای ناگفته</span></div> <div>هرچند آنها میگویند قید رفتن نزد پزشک را زدهاند اما این درد، قید آنها را نزده و باعث شده پدر خانواده از همان حقوق کارگری ناچیزش نیز بازبماند. کارگر کفاشی بود. وقتهایی که بازار کفش داخلی راکد بود بیکار میماند و این یعنی 4-3 ماه در سال. وقتهایی هم که کار بود، باید ساعتها پشت میز بلند کفاشی میایستاد. پس از اتفاق یادشده با این پای دردناک و قوزک ورم کرده نمیتواند بهکار سابقش بازگردد. علی آقا شرمنده است از اینکه مجبور است پیش چشم مهدیه 18ساله، مهدی 14ساله، ابوالفضل 13ساله و عارف 10ساله چیزهایی را بگوید که در این یک سالواندی تلاش کرد کتمان کند. میگوید: «اوایل بعد از جراحیام سرکار میرفتم. نتوانستم ادامه بدهم چون درد، امانم را میبرید. روی پای معیوبم که نمیشد ایستاد. ناچار تمام وزنم را روی پای دیگر میانداختم. چند ساعت که میگذشت آن یکی هم بیطاقت میشد. گاهی به سرم میزد که با موتورسیکلتم مسافرکشی کنم و لااقل پول نان خالی را دربیاورم. دیدم بازهم نمیشود. اگر یکبار موتورم به پارکینگ برود تا ابد همانجا میماند و پولی ندارم که ترخیصش کنم». استیصال از سری که به زیرمیافتد میبارد. علیآقا باقی حرفهایش را میخورد و دوباره در لاک سکوت فرومی رود.</div> <div></div> <div><span> </span></div> <div><span>ظرفشویی بدون حقوق</span></div> <div>فضای خوبی نیست. بچهها دو زانو نشستهاند و پدر و مادری را که زیربار هزینههای زندگی ماندهاند تماشا میکنند. سعیده خانم ناچار بار صحبت در این فضای سنگین را به دوش میکشد؛ درست مثل بار مخارج خانه که باید یکتنه تحملش کند. نه تن سالمی دارد و نه به جز کارگری کاری میداند. وقتهایی که مدارس باز بود؛ 3 روز در هفته به مدرسه میرفت تا فرزند یکی از معلمان را از صبح تا ظهر نگه دارد و بابت این کار 100هزار تومان حقوق بگیرد. کار دیگری که قبلا میکرد این بود که در مدرسه با کمک چند زن نیازمند دیگر، ظرفهای صبحانه 400دانشآموز را میشست، میشمرد و برای صبحانه فردا آماده میکرد. البته بابت این کار حقوقی دریافت نمیکرد و اگر گاهی یک خیّر، وسیله یا خواروباری به مدرسه میآورد، سهمی از آن به سعیدهخانم میرسید. این کارها کم مزیت بود یا نه، مهم نیست چون فعلا مدارس تعطیل است و از این حداقلها نیز تا چندماه دیگر خبری نخواهد بود.</div> <div></div> <div><span> </span></div> <div><span>رؤیاهای کم فروغ </span></div> <div>لابد این زندگی، تکههای خوش و امیدبخشی نیز دارد؛ چیزی که بتواند به این پدرومادر برای ادامه تلاشهایشان امید دهد. آینده بچهها، این چیزی است که سعیده خانم و علیآقا موقع صحبت کردن در مورد آن، چهرهشان گشاده میشود. وضعیت درسی هر 3 پسر خیلی خوب است. سعیدهخانم از این بابت شاد میخندد. وقتی از وضعیت تحصیلی دخترش میپرسیم؛ مهدیه درحالیکه راضی بهنظر نمیرسد، میگوید که چند سال است عقدبسته پسری است که مایل به ادامه تحصیل همسرش نیست، به همینخاطر مجبور شده درسش را رها کند. شادی سعیدهخانم و همسرش با شنیدن جملات مهدیه به همین زودی تمام میشود. یاد آخرین مجادله خانواده دامادشان میافتند. خانواده داماد از طولانیشدن مدت نامزدی و سالها بلاتکلیفی فرزند خود خسته شدهاند و تا به حال 2بار، کار تا مرحله طلاق پیش رفته است. مهدیه با همسرش مشکلی ندارد و هر دو آرزوی بودن کنار یکدیگر را دارند. همهچیز معطل جهیزیه نداشته او مانده است. رؤیای تشکیل این زندگی، قبل از آغاز دارد رنگ میبازد.</div> </div>