به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از همشهری آنلاین، ۱۶ سال بیشتر نداشت که لباس بخت بر تن کرد. توقع زیادی از زندگی نداشت. همین که بتواند به مردی تکیه کند که روزی حلال کسب میکند کافی بود تا شاد باشد و زندگی به کامش شیرین بنشیند. همسرش نیز کارگر ساختمانی بود و سختکوش. کار برایش سنگین و سبک نداشت. هرکاری بود انجام میداد فقط به شرط حلال بودن روزی و دیدن لبخندهای همسرش. حاصل تمام سختیهای همسر و صبوریهای خانم خانه یک سقف و چهاردیواری به همراه 4 دختر بود تا اینکه 5سال پیش چشم انتظار مسافر دیگری شدند تا به جمع خانواده 6نفره آنها اضافه شود و شادیهای هر چند کوچکشان را بیشتر کند اما زندگی روی دیگرش را به آنها نشان داد. «محمدرضا تهتغاری خانهمان بود. زمانی که آمد شاد بودیم و به همان درآمد کمقانع. از آمدن هدیه جدید خدا بین خانوادهمان خوشحال بودیم. محمدرضا از زمانی که پاگرفت بچه شلوغی بود و من این شیطنتها و بیقراریهایش را به پسر بودنش ربط میدادم و اعتراضی نداشتیم، با او کنار میآمدیم و خواهرهایش هرکدام نوبتی در نگهداری از برادرشان کمک حالم بودند اما به سن 1/5سالگی که رسید کلام از زبانش حذف شد. از یک سالگی به کسی محل نمیگذاشت. صدایش میکردیم، برنمیگشت. مدام گریه میکرد و جیغ میکشید. خیلی آشفتگی داشت و واکنش عاطفی نشان نمیداد. دستپاچه بودم و بسیار نگران. گمان کردم شاید به قول قدیمیها از چیزی ترسیده و شوکه شده باشد. چند روش سنتی را که از مادر و مادربزرگم آموخته بودم برای از بین بردن آثار ترس از محمدرضا استفاده کردم اما افاقه نکرد.» مادر محمدرضا آهی میکشد و با حسرت به محمدرضا که در خواب هم چهره آشفتهای دارد، نگاه میکند و ادامه میدهد: به پزشک مراجعه کردیم که بلافاصله تشخیص دادند پسرم اوتیسم دارد و باید تحت درمان قرار گیرد. بیسواد هستم و اطلاع چندانی از بیماریها نداشتم. در لحظه نخست شنیدن این خبر بد، فکر کردم تا چندماه دیگر خوب میشود اما هرچه زمان میگذشت حال محمدرضا بدتر میشد و من ناامیدتر. تمام توان تکلم خود را از دست داد و به یک پسر بچه بسیار پرخاشگر، تندخو و ناآرام تبدیل شد، بهطوری که حالا دیگر 3نفر هم توان مراقبت و نگهداری از او را بهطور همزمان ندارند. هماکنون 4سال از زمان آغاز مراحل درمانی محمدرضا میگذرد و هیچ بهبودیای در وضعیت او مشاهده نکردهایم. مدرسه اوتیسمیها هر تکانی که محمدرضا در خواب میخورد نگاه سرشار از ترس و نگرانی این مادر را به سمت خود جلب میکند. میگوید: شنیده بودم مدرسه مخصوصی برای بیماران اوتیسمی وجود دارد اما توان پرداخت شهریه 500هزار تومانی ماهانه این کلاسها را نداشتیم و به کمک مدیر خیر این مدرسه مبلغ 350هزار تومان تخفیف گرفتیم اما برای مابقی آن نیز با مشکل روبهرو بودیم که مدیر مدرسه با بررسی وضعیت زندگی و درآمدمان از دریافت مابقی شهریه نیز منصرف شد. تمام درآمد اندک و گاه و بیگاه همسر کارگرم برای بهبود اوضاع محمدرضا و داروهایش صرف میشد که او نیز به دلیل انجام کارهای سنگین و خارج از توان دچار دیسک کمر شدید شده و زمینگیر شده است که نیاز به جراحی فوری دارد اما آه در بساط نداریم. کاری از دستمان برنمیآید. داروهای محمدرضا را نیز نصفونیمه تهیه میکنیم و تأمین هزینههای رفتوآمد او به مرکز آموزشی نیز کمرمان را خم کرده است. با گوشه روسری عرق پیشانیاش را پاک میکند و دست دیگرش را مدام روی پرزهای فرش میکشد. اضافه میکند: هنوز نتوانستهایم برای خانهمان که در روستای الواج است، امکانات گاز شهری فراهم کنیم. چندماه پیش نیز حین پخت غذا، گاز پیکنیک در آشپزخانه منفجر شد و دستها و پاهای من و دخترم بهشدت دچار سوختگی شد و در بیمارستان بستری شدیم. باید مراحل درمانی همچون برداشتن گوشت اضافی و جراحی پیوند را انجام میدادم که نداری مانع آن شد و به خانه برگشتم. گرچه دوست داشتم در این وضعیت ناتوانی همسرم، با کار کردن برای جبران بخشی از هزینهها قدم بردارم اما از یکطرف وخیمتر شدن بیماری محمدرضا و از طرف دیگر وضعیت بد دستان سوختهام اجازه این کار را به من نمیدهد و به دردش نیز عادت کردهام. غمهای دخترانه میگوید: دلم به حال دخترهایم میسوزد. خانهمان بهطور کامل سوخت و با کمک مردم و خیرین توانستیم دیوارهای سیاهسوخته آن را رنگ کنیم اما هنوز نتوانستهایم وسایل سوخته خانه را جایگزین کنیم، دختر بزرگم 2سال پیش نامزد کرد. امیدوار بودم بتوانیم حداقل وسایل ضروری زندگی را بهعنوان جهیزیه برایشان تهیه کنیم و آنها را به خانه بخت بفرستیم اما نشد و همین امر، عروسی آنها را عقب انداخته است. دخترهای کوچکم نیز که تنها دلخوشیشان درس و مدرسه است باید چشم از آن بپوشند. امسال دیگر نمیتوانم آنها را به مدرسه بفرستم. پول خرید لباس و لوازم التحریر و رفتوآمدشان را ندارم. آجرهای خانه را که نمیتوان جای غذا خورد، همین که بتوانیم شکممان را سیر و داروهای محمدرضا را تأمین کنیم، کار بزرگی انجام دادهایم. زندگی تعطیل میشود صحبتهایش را به تندی ادامه میدهد و میگوید: اگر محمدرضا بیدار شود باید یک دست او در دست خودم باشد درغیراینصورت هرچه را ببیند میشکند و داد و هوار راه میاندازد. امکان اینکه بیرون از خانه برای گردش و تفریح برویم و در مراسم شادی و غم فامیلهایمان حضور پیدا کنیم را نداریم. محمدرضا مانعمان میشود و از طرفی نمیتوانم او را با خواهرانش تنها بگذارم. نمیتوانند از عهده شیطنتها و ناآرامیهایش بربیایند و میترسم بلایی سرشان بیاید. در آخر حرفهایش هم میگوید: چیز زیادی نمیخواهم، فقط کاش بتوانیم هزینه عمل جراحی همسرم را تأمین کرده و برای دوره نقاهت او اندکی پول تهیه کنیم تا بتواند کار خود را دوباره آغاز کنند. گاهی خانواده نامزد دخترم کمکمان میکنند که این موضوع بیشتر موجب شرمندگی ما شده است. تنها آرزویم بهبودی همسرم و پسرم و دیدن عروسی دخترم است. نمیدانم آموزشها چه زمانی روی محمدرضا تأثیرگذار خواهد بود. چند سال طول میکشد و چقدر هزینه دارد. درحال حاضر تمام زندگی برایمان تعطیل شده است و با خنده غریبه شدهایم. شما چه میکنید؟ خانواده محمدرضا با بیماری اوتیسم حاد او دستوپنجه نرم میکند و پدر خانواده نیز از کار افتاده است اما از پس مخارجش برنمیآید. شمابرای همراهی با آنها چه میکنید؟ نظرات و پیشنهادهای خود را به 30003344 پیامک کنید یا با شماره تلفن 84321000 تماس بگیرید.