<div>به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، دیگر به ویران کردن فکر نمیکند، میخواهد بسازد، بیافریند، زنده کند. دلش میخواهد دنیایش را به شادیها گره بزند و رنگ شادی را بر تار و پود زندگیاش بپاشد ؛« لاکی جا خود، یهاش پیشرفت، فیروزهای سر شد سر مشکی، سرمهای پیش اومد، کرمی برطرف مشکی پیش اومد... .»</div> <div> </div> <div>آنقدر با هیجان حرف میزند که ناخودآگاه آدم را به وجد میآورد. اسمش نیکاندیش است. خودش درباره اسمش میگوید: وقتی به سنی رسیدم که معنی اسمام را میفهمیدم از پدرم پرسیدم که چرا اسمام را نیکاندیش گذاشتی؟ او هم گفت وقتی مادرت تو را باردار بود من در مزرعهای کار میکردم که ارباب، دختری به اسم نیکاندیش داشت، من هم دلم میخواست تو به اندازه آن دختر خوشبخت باشی برای همین اسمت را مثل دختر ارباب نیکاندیش گذاشتم. پدرم مرد بسیار ساده و مهربانی بود. او هیچ وقت فکر نمیکرد دختر تهتغاریاش شرایط بد زندگی را با پوست و گوشت خود تجربه کند.</div> <div></div> <div> <div><b> </b></div> <div><b>ماندهام باشم بسازم خویش را...</b></div> <div>پشت دار قالی نشسته و زیر لب نقش میخواند. گرهها یک به یک در کنار هم مینشینند و رنگ گلها باز میشود. با کلوزار روی بافتهها میکوبد تا از جای خود بلند نشوند. هر ضربهای که میزند انگار کوهی از مشکلات را بر زمین میزند. این دار برای نیکاندیش، دار زندگی است؛ داری که زندگی را از سراشیبی نجات داده و حالا او تلاش میکند که با گره زدن نخها به هم، زندگی نویی را برای خود و مهسا ببافد. آن روز که بیت «ماندهام باشم بسازم خویش را / یا که ویرانگر کنم این کیش را» را سرود به این فکر نمیکرد که روزی یک دار، نجاتبخش زندگیاش باشد.</div> <div> </div> <div>نیک اندیش، زاده یکی از روستاهای محروم نهاوند همدان است؛ روستایی که دربارهاش میگوید: کار و شغل مناسبی در آن نیست و خیلی از جوانها از فقر و بیکاری به فکر خودکشی افتادهاند. من خودم با وجود آنکه تحصیل کرده رشته علوم اجتماعی هستم چندسال بهدنبال کار گشتم. به هر کسی سپرده بودم که برایم کار پیدا کند اما در جایی که کار نیست چه کاری برای یک زن پیدا میشود. اینجا اغلب مردم روی زمین کار میکنند و کشاورزند. من هم مدتی روی زمین کار کردم، مدتی هم در ماست بندی بودم و بعد دست به درست کردن زغال زدم تا امورات زندگی بگذرد، خلاصه زندگی به همین منوال میگذشت تا اینکه یک روز متوجه شدیم که از طرف بهزیستی برای ایجاد کارگاه قالیبافی در روستا آمدهاند. شاید باورتان نشود وقتی مردم متوجه شدند، بیش از 200نفر در کارگاه ثبت نام کردند اما جایی برای حضور آنها نبود، اصلا امکانات نبود که این جمعیت بخواهند کار کنند ولی خیّرین قولهای خوبی به ما دادهاند.</div> </div> <div> <div><b> </b></div> <div><b>مشکلات را از رو میبرم</b></div> <div>نیکاندیش دختری 35ساله است که با برادرزادهاش زندگی میکند. از او درباره زندگیاش میپرسیم و او در جواب میگوید: بچه آخر خانواده بودم که به درس خیلی علاقه داشتم. پدر و مادرم با وجود آنکه سواد نداشتند از درس خواندن من حمایت میکردند. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی داشتم خودم را برای کارشناسی ارشد آماده میکردم <span>که برادرم از همسرش جدا شد و نوزاد آنها به خانه ما آمد. پدر و مادرم سنشان بالا بود، به همین دلیل من درسم را رها کردم و نگهداری از مهسا را بهعهده گرفتم. مهسا 4ساله بود که پدرم فوت کرد و مادرم هم 6ماه بعد درگذشت. الان من و مهسا 8سال است که با هم زندگی میکنیم چون برادرم ازدواج کرده و زندگیاش از ما جداست.</span></div> <div> </div> <div>نیکاندیش چند نقش از قالی را میخواند و دوباره به مصاحبه برمیگردد و میگوید: منطقه ما با وجود آنکه منطقهای فقیرنشین است اما هر کسی که بخواهد ازدواج کند باید حداقل جهیزیه را داشته باشد. من چون مشکل جهیزیه داشتم و نمیخواستم به پدر و مادرم فشار بیاورم ازدواج نکردم، با این حال راضیام به رضای خدا و سعی میکنم مثل دوران کودکی همیشه سرزنده و شاد باشم تا مشکلات زندگی را از رو ببرم.</div> <div> </div> <div>نیکاندیش لبخند میزند و در ادامه میگوید: الان هم مهسا را دارم. او کلاس چهارم است و امسال به کلاس پنجم میرود. من و مهسا به هم عادت کردهایم و در کنار هم نقش زندگی را میچینیم</div> </div> <div> <div><b> </b></div> <div><b>همین که سقف داریم خدا را شکر</b></div> <div>خواهرها و برادرهای نیکاندیش همگی ازدواج کردهاند و سر خانه و زندگی خودشان هستند. نیکاندیش درباره آنها میگوید: متأسفانه زندگی آنها هم داغان است؛ یعنی زندگی خوبی ندارند و فقر گریبانگیر زندگیشان است. من از آنها هیچ توقعی ندارم چون زندگی خودشان را دارند و نمیتوانند مسئولیت زندگی مرا هم بهعهده بگیرند. با این حال برادر کوچکم در همسایگی ماست و اگر کاری داشته باشم به او میگویم.</div> <div> </div> <div>خانه نیکاندیش20متر است. او میگوید: این خانه که در واقع تنها یک اتاق است ارثیه پدری است. خدا را شکر میکنم که این سقف بالای سرم هست و از این بابت مشکلی ندارم. اگر خدا کمکم کند و دارهای قالی به روستای ما آورده شود دلم میخواهد یک انباری درست کنم و دار قالی را در آنجا برپا کنم تا با کمک خواهرزادهها و برادرزادهام فرش ببافیم و دستمان جلوی کسی دراز نباشد.</div> <div> </div> <div>نیکاندیش خودش هیچ پیشزمینهای از بافت فرش نداشته است. او وقتی میشنود که قرار است برای قالیبافی ثبت نام کنند به محل ثبت نام میرود و یکی از 200نفری میشود که ثبت نام کردهاند اما آنقدر در کارش جدی است و پشتکار دارد که الان به یکی از بهترین شاگردها تبدیل شده است. خودش میگوید: حتی گره زدن هم بلد نبودم اما رفته بودم که یاد بگیرم. خدا را شکر یاد گرفتم و چند روز پیش استادمان با خنده گفت با اینکه آدم شلوغی هستی و خیلی سروصدا داری اما خوب یاد گرفتی و الان از بهترین شاگردها هستی.</div> <div> </div> <div>وقتی از تعریف استادش میگوید چشمانش برق میزند و مشتاقانه میگوید: خدا خیِّرینی را که به فکر برپا کردن این کارگاه افتادند خیر دهد. مطمئن باشند که خدا عمل خیرشان را بیجواب نمیگذارد.</div> </div> <div> <div><b> </b></div> <div><b>آرزوهایی که رنگ میگیرند</b></div> <div>از آرزوهایش میپرسیم و او به نقش قالی خیره میشود. انگار آرزوهایش با تار و پودها عجین شده است.کمی مکث میکند و بعد میگوید: اینجا هنوز مردانی هستند که اجازه نمیدهند زنشان بیرون از خانه کار کند و این را بد میدانند. دلم میخواهد آنقدر دار قالی داشته باشیم که دیگر نیازی به کارگاه رفتن نباشد. همین که یک دار قالی در خانهای ایجاد شود یعنی منبع درآمد در خانه ایجاد شده و زن و مرد میتوانند در کنار هم ببافند و مشکلاتشان را برطرف کنند. الان ما تنها یک کارگاه داریم و حدود 50 - 40نفر در چند شیفت فعالیت میکنند اما اگر در هر خانه یک دار برپا شود کمکم مشکلات رنگ میبازند.</div> <div> </div> <div>اوایل که به کارگاه میرفتم چیزی بلد نبودم و دستمزدم کم بود اما الان به کمک 5نفر دیگر توانستهایم قالی 6متری را در مدت 4-3ماه به پایان برسانیم و این مرا خیلی خوشحال میکند. وقتی از هیچ،یک باغ گل ایجاد میشود لذتش غیرقابل وصف است. الان فرش ما همان باغ گل است که نمیدانید چقدر دوستش دارم. اگر دار قالی وجود داشته باشد که آن را به خانه بیاورم، میتوانم هم در خانه کار کنم و هم در کارگاه. اینطوری وقتم کمتر هدر میرود و در عوض دستمزد بیشتری بهدست میآورم و میتوانم برای مهسا روزهای بهتری را بسازم.</div> <div> </div> <div>21بهمنماه بود که در این روستا کارگاه قالیبافی برای تعدادی از خانمهای تحت پوشش بهزیستی افتتاح شد و حالا طرح هایش به ثمر نشسته است. طرح «چرخ زندگی» با مشارکت مردم جان میگیرد و خانوادههای نیازمند را بینیاز میکند. چقدر مثل نیکاندیش در این شهرها و روستاها چشم به راه تنها یک دار قالی هستند تا امورات زندگی را بگذرانند. اینجا سبقت مجاز است برای چرخاندن «چرخ زندگی».</div> </div>