به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، تا خیابان اصلی به اندازه چند دقیقه پیادهروی فاصله دارد. با خود فکر میکنی که این ازدحام جمعیت با گرمای هوا نمیخواند. غالب دکاندارها بیکارند؛ هرچندنفر دورهم جمع شدهاند و بیخیال خورشیدی که بیامان میتابد مشغول گپزدن هستند. طبق قرار به کوچه سیام میرسی و باید به پیرمرد زنگ بزنی تا کسی را برای نشان دادن خانه بفرستد. منزلشان پلاک ندارد و پیدا کردن آن در این کوچهپسکوچههای پیچ در پیچ، ناممکن بهنظر میرسد. دقایق، زیر نگاههای تند و تیز انبوه جوانان بیکاری که در کوچه پرسه میزنند به کندی میگذرد. لباسهای محلیشان میگوید مال نقاط مختلف کشور هستند و فقر، آنها را اینجا، یعنی حاشیه شهر، گردهم آورده است. جوی فاضلاب خانگی در میانه کوچه جاری است و کودکان فراوانی در اطراف آن مشغول جستوخیز هستند. هر از چندی نیز یک خودرو بهخاطر تنگ بودن و شلوغی مسیر با کلی بوق راه خود را باز و به سختی عبور میکند. بالاخره پیرزنی لنگ لنگان نزدیک میشود. خودش را همسر «علیاصغر» معرفی میکند. پیرمرد تنگینفس دارد و نمیتواند پیاده راه بیاید؛ برای همین همسرش را فرستاده است. هر چند که «فاطمه» نیز حال بهتری ندارد. چشمهای بیرمق و فرورفتهاش برای حرف زدن از حال و روز او پیش دستی میکنند. تن نحیف و استخوانیاش از زیر چادر گلدار سیاه و سفید به خوبی پیداست. از اینکه نتوانسته سریعتر قدم بردارد و آمدنش چند دقیقهای طول کشیده عذرخواهی میکند و میگوید: «وضعیت اینجا را میبینید؟ سرپناهی نداریم و گرنه ننگ سربار بودن و سختی زندگی در این محله را تحمل نمیکردیم». موقع راه رفتن زانوانش آشکارا در هم تاب میخورد. انگار که نایی برایشان نمانده تا وزن و جثه کوچک او را تاب بیاورند. با این حال، فاطمه روز و شبها را در انتظار مشتریهایی سپری میکند تا او را برای نظافت به خانهشان دعوت کنند. دکتر بهخاطر ساییدگی مفاصل زانو به او هشدار داده که تا کار خرابتر از این نشده مراقب باشد اما فاطمه آنقدر دغدغه سیر کردن شکم خود، شوهر از کار افتاده، دختر و نوه خردسالش را دارد که از کنار این توصیهها مثل شوخی عبور میکند. آبروی رفته پیرمرد، دختر و نوهاش در خانه منتظر هستند. این زیرزمین، از آنِ داماد کوچک خانواده است که با کارگری روزمزد، چرخ زندگی 3نفرهاش را نه چندان آسان میچرخاند. 3ماه است کرایه 200هزارتومانی خانه عقب افتاده. هر چند روز یکبار صاحبخانه سروکلهاش پیدا میشود و در این کوچه پر ازدحام برابر چشم همسایهها داد و بیداد و آبروریزی راه میاندازد و تهدید میکند که وسایلتان را بیرون میریزم. بدون استثنا هر بار که این اتفاق رخ میدهد مرد جوان خانه، دقدلش را سر پدر و مادر زن پیر خود خالی میکند و با راه انداختن سروصدا میگوید که از خانهام بروید بیرون. اینهاست که روز و شبهای فاطمه را تلخ کرده و به چشمهای علیاصغر نمی از غم نشانده. چهکسی فکرش را میکرد این دخترعمو و پسرعمو که هر دو نوههای خان روستا بودند به چنین سرنوشتی دچار شوند... . طعم آوارگی فاطمه در حرف زدن از شوهرش پیشی میگیرد و میگوید: «در زندگیام روز آسودهای ندیدم. از مادرم خاطرهای ندارم. یک سال و نیمه بودم که با بچه در شکمش سر زایمان از دنیا رفت. پدرم ازدواج کرد و من زیر دست مادرناتنی بزرگ شدم. وقتهایی که بابا خانه بود اوضاع خوب میگذشت و وقتهایی که نه، رفتار زن پدرم طور دیگری میشد. 12ساله بودم که پدرم بیمار شد و از دنیا رفت. مادر ناتنیام حاضر نبود مرا نگه دارد و من سربار خانهخواهرم شدم که رفتارش مثل یک شکنجهگر بود. کسی باور نمیکرد که او خواهر من باشد. در آن 9سالی که خانهاش بودم، درست مثل یک کلفت با من تا میکرد. بعد نماز صبح به میان گله میرفتیم و شیر دهها گوسفند را میدوشیدیم. کارمان که تمام میشد بلافاصله پشت دارقالی مینشستم و تا حوالی اذان ظهر میبافتم. پختن ناهار، غذا دادن به بچههای قد و نیم قد خواهرم و شستن لباسها از کارهایی بود که ناگفته در آن سهم داشتم. هر روز و هر روز این زحمتها ادامه داشت. خاطر پسرعمویم، علیاصغر را خیلی میخواستم. با اینکه بعد از برگشتن از جبهه حال و روز خوشی نداشت و زرد و زار شده بود اما این باعث نشد به خواستگاریاش جواب مثبت ندهم». 19ماه خدمت اسم جبهه که به میان میآید، علیاصغر کیف پول کهنهاش را درمیآورد. با دستهایی لرزان لابهلای مدارک دنبال چیزی میگردد. از روی جسم شکسته و موهای سپیدش حدس میزنی که باید حدودا 65تا 70ساله باشد؛ نه، حدسمان درست نیست. کارت ایثار علی اصغر که از 19ماه خدمت او در جبهه خبر میدهد؛ میگوید که 55سال دارد؛ «چند بار در جبهه مجروح شدم. به روستا که برگشتم چشمهایم سوی سابق را نداشت. نفسم درست بالا نمیآمد. رد ترکشهایم عفونت کرده بود و مادر خدابیامرزم دائم رویشان مرهم میگذاشت. بهخاطر موج انفجاری بود که در میدان مین دچارش شدم یا آن دفعهای که شیمیایی زدند؛ نمیدانم». چرا پیگیر مدارک جانبازیتان نشدید؟ دهان بیدندان پیرمرد نمیگذارد جوابش را خوب بشنوم. شکسته بسته میگوید: «آن زمان به فکر اینچیزها نبودم. بعدها هم که پیگیری کردم گفتند مدارکت در بیمارستان صحرایی اندیمشک سوخته است. بعد از خدمتم، به روستا که برگشتم کشاورزی برایم سخت شده بود. حالم بد بود و در خانه دراز میکشیدم. برادرهایم که اهل جبهه نبودند میآمدند و دائم سرکوفت میزدند که چرا علی اصغر کار نمیکند؟ هر جور بود خودم را به مزرعه میرساندم و کمک میکردم. خدا به فاطمه خیر بدهد از وقتی به خانهام آمد دلم گرم شد که لااقل یکی هست حالم را بفهمد. مثل یک مرد پابهپایم کار کرد. خدا خیرش بدهد». تنها ممر درآمد فاطمه اینها را میشنود و لیوان آب را سرمیکشد. این سومین لیوان است که در این چند دقیقه نوشیده. خودش نیز حدس زده قند خونش بالاست اما با این اوضاع و احوال، رفتن به دکتر از همان دست شوخیهایی است که نباید مطرح کرد. میگوید: «شبانهروز کار کردم تا 3دخترم را بزرگ کردم و به خانه بخت فرستادم. روستا که بودیم برایم مهم نبود مردم چه میگویند. میگفتند نوه خان را ببین دارد رخت مردم را میشوید. خودم را به کر بودن زده بودم و کارم را میکردم. من نان حلال میخواستم؛ فقط همین. حال شوهرم که بدتر شد به شهر آمدیم. چند سال در یک آموزشگاه رانندگی با ماهی 200هزار تومان کار کردم. آبدارچی بودم. عصرها نیز به خانه رئیس میرفتم و به رفت و روب مشغول میشدم. مهمانسرا، هتل، خانههای مردم؛ خلاصه هر کاری که از دستم برآمد کردم. این آخرها هم آشپز یک کارخانه بودم. هنوز حقوق سال93مرا نداده. هر بار که میروم میگوید ندارم». درد زانوهای فاطمه باعث شد نتواند دیگهای بزرگ را جا به جا و کارهای سنگین آشپزخانه را به تنهایی انجام دهد و به همین سادگی اخراج شد. یارانه تنها ممر درآمد این خانواده است. البته علیاصغر چند وقتی است که در کشتارگاه مرغ، کار میکند و چربی اضافه لاشهها را جدا میکند. میگوید آنقدر آنجا سرد است که پوشیدن چند دست لباس گرم هم افاقه نمیکند. ساعت 22 میرود و بین ساعت 6 تا 10صبح روز بعد بازمیگردد و 4ماه است حقوق 500هزار تومانیاش را دریافت نکرده. رویای زندگی شیطنتهای کودکانه سجاد، نوه 2ساله فاطمه و علی اصغر نمیگذارد حرفهای این دو را به درستی بشنویم. درحالیکه زردی شدید داشت، 7ماهه به دنیا آمد. فقط یک بیمارستان شهر که خصوصی هم بود دستگاه نگهداری از سجاد را داشت. هزینههای میلیونی بستری او باعث شد فاطمه و علی اصغر تمام هست و نیست خود را سر زنده ماندن این طفل بگذارند؛ حتی 1.5 میلیون تومان رهن خانهشان. از آن زمان، آوارگی این دو آغاز شد اما گویا دامادشان به همین زودی فراموش کرده پدرو مادر زنش خانهشان را به چه دلیل از دست دادهاند و با تهدید این دو به بیرون کردن از خانه، از آنها پذیرایی میکند. نوبت گفتن از آرزوها که میشود پیرمرد تمام آنها را در چند قطره اشک خلاصه میکند اما فاطمه امیدوارانه حرف میزند و میگوید که آرزو دارد این آخر عمری از سربار بودن خلاص شود. یک چهاردیواری که بتواند در آن دارقالی نداشتهاش را سرپا کند و با دسترنج خودش لقمهای سرسفره بیاورد، نهایت آرزوی او است.