<div>به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، گرهی که به ابرو انداخته، باعث نمیشود از مهربانی چهره کودکانهاش کم شود. رد زخم سالک، روی گونه راست او خودنمایی میکند. با چهرهای درهم کشیده و لحنی پر سرزنش میپرسد: «آمدهاید اینجا چه کار؟ که بنویسید چند یتیم به مشهد آمدهاند؟». پاسخت را که میشنود چند لحظهای مکث میکند. درحالیکه پیداست دلش نرم شده، اخمهایش را باز میکند اما باز هم دلش نمیخواهد از اسم و رسم خود چیزی به زبان بیاورد. جثه ظریفش نشان میدهد نباید بیش از 11سال داشته باشد. این یعنی روزی را که بم با خاک یکسان شد به چشم ندیده است. تنها بهشتزهرای شهرشان را دیده که بزرگ است و آرامگاه هزاران همشهریاش که صبح 5دی سال 82، برای همیشه به خواب رفتند. ناگفتههای پسرک و چیزهایی که پیداست آزارش میدهد، حس مبهم و ناخوشایندی را بهوجودت روانه میکند.</div> <div> </div> <div>«بنویس یک بچه گمنام»؛ این پاسخی است که به اصرارهایت برای گفتوگو میدهد و سپس بین پسرهای دیگر میرود تا بازی، زمان انتظارشان برای رفتن به استخر را کوتاه کند.</div> <div></div> <div> <div><b> </b></div> <div><b>شادیهای یک اردو</b></div> <div>هر کدام از بچهها، مشغول کاری هستند. برخی از آنها مشغول جستوخیز و شوخی با یکدیگرند. شوخیشان به دعوا تبدیل و با سررسیدن مربی، همهچیز در عرض کمتر از یک دقیقه ختم به خیر میشود. برخی دیگر هم دور و بر عکاس روزنامه جمع شدهاند تا از آنها عکس یادگاری بگیرد. عدهای حین بازی به جمع ما اضافه میشوند و با شادی میگویند: «اسم من را هم بنویس».</div> <div> </div> <div>امروز صبح همگی زودتر از خواب بیدار شدهاند و حسابی خوشحال هستند. قرار است با یک آبتنی جانانه، شادی اردوی 3روزهشان در مشهد به اوج برسد. البته به جز یکی دو نفر که معلوم نیست چطور میتوانند در این سروصدا به خواب خوششان در گوشه سالن ادامه دهند.</div> <div> </div> <div>شنیدن صدای عماد 11ساله لابهلای قیل و قالی که پسرها راه انداختهاند کار سادهای نیست؛ لهجه غلیظ کرمانی هم مزید بر علت شده تا معنای بعضی واژهها را متوجه نشویم و هاج و واج نگاهش کنیم. در این بین، «محمدرضا» 14ساله میشود مترجم ما. آنطور که عماد میگوید این چند روز را در مشهد حسابی خوش گذرانده است. یکشب که بیخوابی به سراغش آمده بود با مربی به حرم رفتهاند. زمان رفتنشان، با برنامه شستوشوی اطراف ضریح مطهر یکی میشود و آنها اجازه پیدا میکنند داخل روضه منوره بمانند و یک دل سیر زیارت کنند. از اینکه دستش به ضریح آقا رسیده حس غرور دارد. برای همه دعا کرده بهخصوص برای ماندن پدر در کنار او و برادرش. آخر عماد، تنها همین دو نفر را در دنیا دارد. 4خواهر او در زلزله بم فوت کردند. چند سال بعد، مادر نیز به جمع آنها ملحق شد.</div> <div></div> <div><b> </b></div> <div><b>زخمهای زلزله</b></div> <div> صحبتمان باید تمام شود. گفتن از گذشتهها برای او سخت است و شادیاش را زخمی میکند. مربی میگوید تمام این چهل و چند نفر به نوعی آسیبدیدگان زلزله بم هستند که در جریان آن، دچار مشکلاتی در سرپرستی شدهاند. مثلا «امیرحسین» که آن موقع، هنوز به یک سالگی نرسیده بود پدر را از دست میدهد و مادر، پس از ازدواج مجدد به تهران مهاجرت میکند و طفل خود را به بستگان میسپارد. هرچند مادر، او را ترک کرده با این حال امیرحسین نسبت به اینکه مادرش معلم است و همینطور بهخاطر داشتن یکخواهر و 2برادر ناتنیاش حس خوشایندی دارد و با لبخند در مورد آنها صحبت میکند. معصومانه میگوید از بین صحنهای حرم امام رضا(ع) بیشتر از صحن انقلاب خوشش میآید چون که سقاخانه و پنجره فولاد دارد.</div> <div> </div> <div>روزهای خوب دنیا</div> <div>محمدرضا (همان که در این چند دقیقه به خوبی از پس نقش مترجمیاش برآمده است) برخلاف بسیاری از بچهها درخواست گفتوگو نمیکند. انگار حال و حوصله بازی کردن هم ندارد. با وجود این دست رد به سینهات نمیزند. هرچه بیشتر میگوید غمی که در صدا و چهره گندمگونش دیده بودی؛ واضحتر میشود. آرامش و متانتش او را بیش از 14سال نشان میدهد. شاید بهخاطر مسئولیتی است که ناخواسته روی شانههای ضعیفش قرار گرفته. از 4سال قبل که پدر را بهخاطر</div> <div> ایست قلبی از دست داد؛ مفهوم خیلی چیزها مثل داشتن خانه و خانواده برایش رنگ باخت. با رفتن پدر، خاطره تلخ از دست دادن مادر و خواهر شیرخوارهاش برای او زنده شد. میگوید: «الان با دو داداش کوچکم، در بهزیستی زندگی میکنیم. همهاش باید مراقبشان باشم». با اینکه نمرههایش خوب است اما قصد دانشگاه رفتن ندارد. میخواهد همین کار مکانیکی که تابستانها میرود را ادامه بدهد. وقتی که صاحبکار حقوقش را بدهد میخواهد برای خودش لباس بخرد. او میگوید لباس؛ و تو تلاش میکنی نگاهت از جامههای مندرس پسر دور بماند. مبادا غرور مردانهاش جریحهدار شود.</div> <div> </div> <div>«تا آخر عمر پدر و مادرم را فراموش نمیکنم» این را میگوید و با آرامش ادامه میدهد: «حرم که میروم انگار که غمهایم یادم میرود». محمدرضا با همین سن و سال کم برای خودش به یک جور جهانبینی دست پیدا کرده؛ اینکه دنیا هم روز خوب دارد و هم روز بد. بودن در مشهد جزو روزهای خوب زندگی اوست که لبخند کشیدهای را مهمان چهرهاش میکند.</div> <div><b> </b></div> <div><b>تبلیغ با چاشنی اسارت</b></div> <div>هیچچیز حتی 56روز اسارت در افغانستان و پاکستان باعث نشد دست از تبلیغ در مناطق کمبرخوردار بردارد. حجتالاسلام «جواد طاهری» که در حال حاضر امامت جمعه خیرآباد از توابع ورامین را عهدهدار است از سابقه گردهم آمدن دوستان طلبهاش و برنامههای انجام شده ازجمله آوردن کودکان و نوجوانان به زیارت امام رضا(ع) اینطور برایمان میگوید: « سال 84بود که به همراه 4تن از دوستان، خانوادههایمان را برداشتیم و برای تبلیغ بلندمدت به بخش فهرج، از توابع استان کرمان رفتیم. این سفر، مقدمه آشناییمان با استان کرمان شد. بعضی مناطق این استان ازجمله بخش یادشده بسیار محروم بود. هر چند ظاهرا اسم شهر را یدک میکشید اما بسیاری از مردم صبور و خونگرمش عملا در خانهباغ زندگی میکردند. معیشتشان از نخلستانهای خرما تأمین میشد و غالب آنها، شرایط نامطلوبی داشتند. وضعیت روستاهای اطراف، نامطلوبتر از این بود. با رفقا کارمان را شروع کردیم و به لطف خدا، اتفاقهای فرهنگی و عمرانی خوبی رخ داد که راهاندازی یک دانشگاه و یک حوزه علمیه در فهرج ازجمله آنها بود». </div> <div> </div> <div>او به فضای جهادی ایجاد شده در منطقه اشاره و اضافه میکند: «آنجا، یه غیراز امامت جمعه، دبیر آموزش و پرورش هم بودم و ادبیات عرب و انگلیسی درس میدادم. مدرسه که تعطیل میشد با دانشآموزانی که مایل بودند میرفتیم برای بنایی خانههای افراد مستضعف؛ لولهکشی، سیمکشی، کاشیکاری و هر کار دیگری که لازم بود. وحدت بین شیعیان و اهل تسنن تقویت شده بود. اما این چیزی نبود که بدخواهان بخواهند؛ بدخواهانی که برایمان یقین شده بود نه شیعهاند و نه از اهل تسنن. یکی دو بار کتبی تهدید کردند که کارتان را تمام کنید. بعد که دیدند اثری نداشت؛ از دفتر امام جمعه سرقت کردند. چند وقت بعد هم اقدام به ربودن بنده کردند که اگر تلاش سربازان گمنام امام زمان(عج) نبود، عاقبت نامعلومی داشتم».</div> <div></div> <div><b> </b></div> <div><b>زخمی که تازه است</b></div> <div>حاج آقا طاهری به جای گفتن از جزئیات این تجربه، نتیجهاش را میگوید؛ چیزی که جز محکم شدن در راهی که پیش گرفته بود نمیتوانست باشد. شکلگیری جمع فعلی دوستان طلبهاش که تعداد آنها به بیش از 30نفر میرسد و همگی دغدغه کار تبلیغی بهخصوص در مناطق کم برخوردار را دارند، از دیگر ثمرههای آن سفر تبلیغی چند ساله بود. یکی از کارهای این گروه، آوردن آسیبدیدگان زلزله بم به مشهد است. افراد براساس سن و جنسیتشان در کاروانهای مختلف دستهبندی میشوند و در ایام مختلف سال، بین 3تا 5روز در مشهد اقامت میکنند.</div> <div> </div> <div>وی معتقد است این سفرها نتایج بسیار مثبتی روی حال و هوای زائران دارد. بهویژه اینکه با گذشت چندسال از زلزله، همچنان درگیر تبعات منفی آن هستند. برخی والدینشان را از دست دادهاند و برخی زنان بیسرپرست شدهاند. 2هفته پیش کاروانی از دختران بازمانده از زلزله به مشهد آمدند؛ این هفته پسران و نیز زنان بیسرپرست. گروه بعدی که بناست شهریور به زیارت بیایند؛ شامل افرادی میشوند که زیرآوارهای زلزله مانده بودند و دچار معلولیت شدهاند. با وجود تمام صرفهجوییهایی که صورت میگیرد؛ هزینههای سفر و بهخصوص اسکان، باعث کندی و تعویق کارها میشود. او امیدوار است مضیقههای مالی کنونی، رفع و افراد بیشتری از فیض این سفر بهرهمند شوند.</div> </div>