به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، تا وقتی پدر خوابیده، همهچیز آرام است؛ دل بچهها و نیز «فاطمه» که 10سال است بیماری شوهر را تحمل میکند. اما همین که بیدار میشود آرامش از خانه رخت میبندد؛ «از لحظهای که چشم باز میکند و روی رختخوابش مینشیند بهانهگیریهایش شروع میشود. یک لحظه چای میخواهد و لحظه بعد غذا و میوه. نمیفهمد. برای نان شبمان ماندهایم. یا باید برایش تهیه کنم و یا پیه دعوا و کتککاری را به تن بمالم. دیگر بین در و همسایه آبرویی برایمان نمانده. وقتی اعصابش به هم میریزد نگاه نمیکند کجاست؛ وسط کوچه یا داخل خانه، مرا به باد کتک میگیرد» فاطمه از تلاشاش برای بستریکردن «حسین» در بیمارستان اعصاب و روان اینطور تعریف میکند: «از شانس من، همان موقعی که به بیمارستان مراجعه کرده بودیم بین یکی از بیماران و پرستارها درگیری پیش آمد تا حسین این صحنه را دید باز دیوانه شد و شروع کرد به کتکزدنم جلوی چشم غریبهها. فحش میداد و میگفت چرا مرا آوردی بین روانیها. با دستان خودم برگه ترخیصاش را انگشت زدم و او را خانه آوردم. اگر فرار میکرد روزگارم سیاه میشد. هر چند که الان هم حال و روز من و بچهها با رنگ سیاه توفیر چندانی ندارد». آغاز روزهای خاکستری به اینجای صحبتهایش که میرسد؛ مخاطب حرفهای فاطمه میشود خدا؛ تنها تکیهگاهش در این سالها زمزمههای مناجاتش برای سلامتی مریضها به او توان گرفتن دوباره رشته حرفهایش را میدهد؛ «به حال و روز امروزمان نگاه نکنید. ما برای خودمان کسی بودیم خانمجان. تا همین 10سال پیش در روستایمان، گاو و گوسفند داشتیم. دستمان به دهنمان میرسید و به چند خانواده دیگر هم کمک میکردیم. حسین روی ماشین بنده خدایی شراکتی کار میکرد. یک روز به من خبر دادند که مختصر تصادفی کرده و در بیمارستان بستری شده. فکر میکردم موضوع جدی نیست. کسی نبود مراقب 4 بچهام و مالهایمان باشد؛ به شهر نرفتم. چند روز که گذشت اصل ماجرا را فهمیدم. حسین به کما رفته بود و مسافری که همراهش بود هم از چند جا دچار شکستگی شده بود. خیلی به درگاه خدا گریه کردم تا شوهرم را به من برگرداند. تا فرش زیر پایمان را برای هزینه دوا و درمان او و دیه آن مسافر فروختیم. خدا شوهرم را برگرداند اما او دیگر مرد سابق نبود. چند جور آزمایش گرفتند و آخرش گفتند که مغزش آسیب دیده». طاقت فاطمه طاق شده، با بغض میگوید که از خدا میخواهد یا عمر خودش را به آخر برساند یا عمر حسین را. چند لحظهای که میگذرد پشیمان از آنچه به زبان آورده، زبان به شکر و صبر باز میکند. ندانستن معنی صبحانه غصه مادر، خودش نیست و این شرایط بچههاست که قلب او را به درد میآورد؛ «عذاب میکشم از دیدن حال اینها. به صاحب اسمشان قسم، معنی صبحانه را نمیفهمند. بارها شده از مدرسه زنگ زدهاند و گفتهاند حالشان به هم خورده؛ مخصوصا مریم که سابقه تشنج و میگرن هم دارد. میدانم از سر ضعف، به این وضعیت میافتند و پیش همکلاسیهایشان خجالت میکشند. با این پدر روانی و اوضاع مالی، دل و دماغی برای درس خواندن میماند؟ مریم سنی نداشت. مجبور شدم به خواستگارش جواب مثبت بدهم و او را در 15سالگی عقد کنم بلکه برود پی بخت و اقبالش و از این خانه خلاص بشود». فاطمه در مورد این ازدواج زیر لب میگوید: «بیچارگی روی بیچارگی» و ادامه میدهد: «2سال و خردهای از نامزدیاش گذشته و هنوز نتوانستهام برایش جهیزیه جور کنم. دروغ چرا، آدم نباید آخرتش را سر دنیا از دست بدهد. یک خیریهای که سالی 2 بار برایمان مقداری برنج و روغن و مایع ظرفشویی میآورد، یک پتو و یک اجاق گاز داد و خلاص. نمیدانم برای مریم خوندل بخورم یا برای پسرم جواد که خانواده نامزدش او را تهدید به طلاق کردهاند». غرور شکسته آنقدر انصاف دارد که زبان حال خانواده عروسش را بفهمد. با خودش میگوید: « خب، حق دارند... 3، 2 سال از نامزدیشان گذشته و خسته شدهاند» و با صدای بلند ادامه میدهد: «آخر من که موقع خواستگاری تمام زندگیمان را برایشان تعریف کردم. چرا اینطور رفتار میکنند. چندماه پیش خانهشان رفتیم تا دوستانه درخواست کنیم چندماه دیگر هم صبر کنند؛ مادر عروسم زبان به طعنه باز کرد که عجب غلطی کردیم به فقیر بیچارهها دختر دادیم، عجب اشتباهی کردیم... باقی صداها را نمیشنیدم. تحقیرهای او را تحمل میکردم اما شکستن غرور جوادم را نمیتوانستم. به خانه که آمدیم پسرم حال طبیعی نداشت. تمام شخصیتش خرد شده بود. من مادر هستم. دائم با خودم میگویم مگر بچهام چه گناهی کرده؟ تازه 3 ماه است سربازیاش تمام شده. دارد روز و شب کارگری میکند و توانسته 5/1(یکونیم) میلیون تومان پسانداز کند.» کیک تولد با این وضعیت، تمام دلخوشی و امید فاطمه شده است دختر کوچکش؛ «مهدیه». وقتی از اخلاق خوش و وضعیت درسی عالی او صحبت میکند، انگار که قند در دل مادر آب میشود. صحبتکردن از مهدیه با ورود او به اتاق مصادف میشود. لبخند میزند و چای تعارف میکند. فاطمه شادتر از لحظات قبل همچنان از دخترش تعریف میکند؛ اینکه با وجود سن کم نمازهایش را بهموقع ادا میکند، مثل آدمبزرگها بعد نماز تعقیبات میخواند، شبها قبل خواب و صبحها موقع بیرون رفتن از خانه آیهالکرسیاش ترک نمیشود و خلاصه، با یاد خدا انس دارد. وقتی از مهدیه میپرسیم میخواهی چه کاره شوی فوری جواب میدهد: «معلم!» میگویند گریهکردن در روز تولد، شگون ندارد و آدمها باید در این روز از تهدل خوشحال باشند. رسم است که اطرافیان هر آنچه در توان دارند انجام دهند تا کسی که برایشان عزیز است در روز تولدش شاد باشد. امروز تولد 11سالگی مهدیه بود. دخترک صبح که بیدار شد و دید امروز خانه با روزهای دیگرش توفیری ندارد؛ گریه کرد. نهایت کاری که مادر توانست برای دخترش انجام دهد این بود که هزارتومان پول بدهد تا برای خودش کلوچه بخرد. مهدیه با ذوق کلوچهها را به تکههای کوچکتر تقسیم کرد و روی هر کدامشان یک دانه انگور گذاشت، سپس دوستانش را خبر کرد تا شادی کودکانهاش را با آنها تقسیم کند. پیداست که مهدیه از بازگو شدن این حرفها نزد ما خجالت میکشد و اتاق را ترک میکند. دردهای فراموش شده پلاستیک داروهای گوشه اتاق ازآن فاطمه است. او از درد همه گفت الا خودش. خیلی وقت است که خود را فراموش و پیگیری درمان معدهاش را رها کرده است. خونابههایی که بالا میآورد، دردهایی که در جانش میپیچد و نتایج آندوسکوپی که 2سال پیش انجام داد، نشانههای خوبی نیست. بنا بود تحت نظر باشد اما این حرفها، برای فاطمه به لطیفه میماند. آخرین بار که فهمید هزینه یکی از آزمایشهایش یکونیم میلیون تومان است، به بهانه آوردن پول آنجا را ترک کرد و دیگر برنگشت. او به تصور اینکه حضور ما در منزلش، بهمعنای پایان یافتن انبوه مشکلاتش است، دائم تشکر میکند. آنقدر شاد شده که به شکرانه این گشایش خواندن زیارت عاشورا را نذر کرده است. وقتی از روند طولانی تحقیق و اینکه در نهایت خواست اهالی سبقتمجاز تعیینکننده است، میشنود به پرچم یا حسین روی دیوار دست میکشد؛ بیصدا میگرید و نجوا میکند: «خدایا امیدم به توست...».