به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، هنوز بهخاطر دارد سالهای نهچندان نزدیکی را که سوار بر دوش پدر میشد و با غرور، احساس حاکمیت بر تمام جهان داشت؛ سالهایی را که آغوش پدر امنترین جای دنیا بود و دستان پینهبستهاش تکیهگاه محکمی میشد تا اگر زمین خورد به مدد آنها بهپا خیزد، اگر ناخوش بود روی دست آنها به سمت حکیم حمل شود و اگر گرسنه میشد بوی خوش نان درون این دستها او را قدردان پدر میکرد. اما همان پدر سرو قامتی که اغلب با سیلی، صورت سرخ کرده بود تا مبادا فرزندانش با فهمیدن غم نداری خم به ابرو بیاورند، این روزها کمر خم کرده است. دنیا برایش سخت گرفته است تا اگر فقط دلخوش بود که در مقابل فقر مالی، از نظر سرمایه جسمی غنی است و نان عرق پیشانی خود را میخورد، آن توانایی را هم از دست بدهد. آقارضا میگوید: پدرم مرد بسیار زحمتکشی است، یادم نمیآید دستش را جلوی کسی دراز کرده باشد، همیشه به نان حاصل از عرق پیشانی خود متکی بوده و ما را نیز اینگونه بزرگ کرده است اما چه کنم نمیتوانم پرپر شدنش را با چشمانم ببینم و هیچ کاری نکنم. برای نجات جانش به همه رو انداختهام. شغل پدرم کارگری است. آشغالهای روستا را جمع میکرد و به شهرداری تحویل میداد و بابت آن حقالزحمهای دریافت میکرد که سفرهمان خالی نباشد. 7خواهر و برادر هستیم که من و 2 تا از خواهرانم ازدواج کردهایم که متأسفانه یکی از خواهرهایم زندگی موفقی نداشت و به همراه تنها بچهاش به خانه پدری برگشته و پدرم خرج آنها را نیز عهدهدار شده است. یکی از برادرهایم سرباز است و دیگری دانشجو بود اما بهدلیل نداشتن توان مالی از ادامه تحصیل صرفنظر کرد. باهم در کنار پدر کار میکردیم و با تمام کاستیها و ناتوانیها راضی بودیم تا اینکه حال پدرم بد شد. ادامه میدهد: چند وقتی بود که متوجه سردردهای مداومش شده بودم. گلایهای نمیکرد و خود را قانع کرده بود که از بیخوابی است اما روزبهروز این سردردها شدت گرفت تا اینکه فراموشی نیز به آن اضافه شد. ما را نمیشناخت و گاهی راه خانه را گم میکرد. در برابر درخواستهایمان برای مراجعه به پزشک مقاومت میکرد. دور از چشم مادرم میگفت: «نیازی به خرج اضافی نیست، خوب میشوم، من که چیزیم نیست، به جای هزینه دکتر میتوانم یک کیلو گوشت برای خانه بخرم». تنها وسیله درآمدمان را فروختم رضا اشارهای به چهره رنگ پریده پدر میکند و ادامه میدهد: پدرم را هیچگاه اینطور ندیده بودم. دیگر طاقت نیاوردم و با اصرار او را به بیمارستان بردم. بلافاصله دستور انجام امآرآی صادر شد که بعد از اعلام نتیجه مشخص شد سردردها و فراموشکاریهای پدرم بهدلیل وجود تومور مغزی است. پزشکان علت اصلی پیدایش تومور مغزی او را کار در محیط آلوده و بودن در انبوه آشغالها عنوان کردند. خیلی سخت بود پدری که او همیشه در سختیها و مشکلات پشت و پناهمان میشد را پشتیبانی کنم، پشتم خالی شده بود و میترسیدم که او را از دست بدهیم اما دکتر دستور داد بهصورت فوری جراحی روی مغز پدرم انجام گیرد ولی هزینههایش سرسامآور بود؛ مخصوصا برای ما که تنها اندوختهمان نان سفره همان روزمان بود. تنها وسیله درآمدمان که یک وانت بود را فروختم، بخشی از هزینه جراحی بهدلیل استفاده از بیمه روستایی تخفیف خورد و 13میلیون باقیمانده را باید پرداخت میکردیم. خودروی فرسوده که عصای دستمان بود به قیمت پایینی فروخته شد و بخش دیگر هزینهها را با قرض و اقساط تأمین کردیم اما تنها قسمتی از تومور برداشته شد و قسمت دیگری که روی اعصاب مغزی قرار داشت، روی سرش باقیمانده است و برای از بین بردنش باید هرچه سریعتر اقدام کنیم چراکه به گفته پزشکان هرگونه تعلل میتواند لطمات جبرانناپذیری را بهدنبال داشته باشد». ترس از دستدادن حال خوبی ندارد، ترس از دستدادن پدر او را نیز رنگپریده کرده است. میگوید: «مگر چند سال دارد که باید انتظار مرگ را بکشد، 57سال که سنی نیست، هیچ کدام از برادرها و خواهرهایم برای خودشان چیزی نمیخواهند، هرکسی سعی میکند گوشهای از هزینههای زندگی را به دوش بکشد اما مگر کارگری چقدر درآمد دارد که بتوان از عهده هزینههای بیماری سنگینی چون تومور مغزی برآییم؟ از شکست خواهرم در زندگی شخصیاش ناراحت و متأسف هستم اما اگر او خانه نبود نمیدانم مادر بیمارم چگونه میتوانست از عهده امورات مربوط به نگهداری پدرم برآید، آن هم مردی که تاکنون یک لیوان آب از کسی نخواسته بود». آقارضا که با فروختن خودروی وانت به دستفروشی در بازار شهر روی آورده است، اضافه میکند: «باید تا 10روز آینده جهت انجام معاینات تکمیلی، پدرم را دوباره به بیمارستانی که در تهران مورد جراحی قرار گرفته، منتقل کنیم اما با دستفروشی مگر میتوانم هزینههای این سفر و پول دارو و درمانش را تهیه کنم؟ برای هر دوره شیمیدرمانی مبلغ یکمیلیون تومان نیاز است و هر 2روز یکبار نیز 170هزار تومان هزینه خرید آمپولهایش میکنیم. بدهکار دوست و آشنا شدهایم. از روی خواهرم و فرزندش که ما را امید خود دانسته و برگشته است خجالت میکشم. از روی برادرهای جوانم که هیچ طعمی از شیرینی زندگی را نمیچشند و از مادر بیمارم که نگران از دست دادن سایه بالای سرش است، خجل هستم. شرمساریام از پدرم نیز قابل بیان نیست. از طرفی پسر 5/1سالهای دارم که توان نگاه کردن به چشمانش را ندارم، سعی میکنم شبانهروز کار کنم اما بهواقع امیدی ندارم. شما بگویید چکار کنم؟» میگوید: «هیچ کدام از نهادهای حمایتی نیز هزینههای درمان پدرم را پوشش نمیدهند و او را بهدلیل جوان بودن و داشتن فرزند پسر بهعنوان مددجو نمیپذیرند. اگر داشتم که دستم را به سمت خلق خدا دراز نمیکردم. من که برای خودم چیزی نمیخواهم، فقط سلامتی و نفسهای پدرم باشد، کافی است. درحال حاضر تنها منبع درآمدمان یارانههایمان است. امیدوارم فرجی شود و بتوانم درمان پدرم را پیگیری کنم، کارگری در محیط آلوده همین پیامدها را خواهد داشت. برای افرادی همچون ما که با فقر اخت شدهایم، تأمین نان یک شبمان به قیمت کمشدن از روزهای عمرمان است. میترسم از روزی که من و برادرهایم نیز به سرنوشت پدرمان دچار شویم».