به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، نوبت هنرنمایی مهدی رسیده است. تعدادی از دوستان قدیمی و شاگردانش و یکی دو عکاس، اطراف تخته شکل را گرفتهاند. به روال همیشه ابتدا حرکاتش را آرام شروع میکند. کمکم سرعت میگیرد و چرخشهای 360درجهایاش آغاز میشود. تشویق تماشاچیان در میان نور فلاش دوربینها اوج میگیرد و او همچنان در حلقهای از تحسین و غریو شادی، به حرکات نمایشیاش ادامه میدهد... . این هزار و چندمین باری است که خاطراتاش را در ذهن مرور میکند؛ روزهایی که شور جوانی را با همه شیرینیاش در کام خود مزمزه میکرد. قامت کشیدهاش را روی صندلی پلاستیکی جابهجا میکند، آه میکشد و خدا را شکر میگوید. اینجا، انجمن اماس، تنها مکانی است که میتواند همدردهایش را پیدا کند و با بودن در کنارشان بخشی از آرامش از دست رفتهاش را بازیابد. دعوتمان را برای گفتوگو بهراحتی میپذیرد. شاید برای اینکه تا همین چند سال پیش با جماعت عکاس و خبرنگار دمخور بوده است. آخرین بار، در یکی از مجلات ورزشی بهعنوان مربی نمونه اسکیت اگرسیو معرفی شد. سالهاست که کسی سراغش را نگرفته و آن خاطرات شیرین و نزدیک، دارد دور و دورتر میشود. به خانهای آرام و جمعوجور، پا میگذاریم؛ همان چیزی که بیش از همیشه به آن احتیاج دارد. با شرمندگی میگوید: «ببخشید روی این مبل ننشینید. فقط ظاهرش سالم است». بیحوصله ادامه میدهد: «زندگی من همین است که میبینید همین قدر ساده؛ البته زندگی من نه، زندگی پدرم. من هیچچیز از خانهام برنداشتم بهجز چند دست لباس. همه زندگیام را به همسرم بخشیدم تا خلاص شوم». بی آنکه پرسشی مطرح شود، خود دنباله حرفهایش را پی میگیرد: «جوان بودم و به قول قدیمیها مست غرور. هر سال به حدود 200شاگرد فوت و فن اسکیت را آموزش میدادم. درآمدم خوب بود و مخارجم را بهراحتی درمیآوردم. از طرفی دانشگاه ثبتنام کرده بودم و با علاقه حسابداری میخواندم. به 26سالگی رسیده و به خیال خودم خیلی عاقل و چیزفهم شده بودم. حالا که فکر میکنم میبینم نه، بزرگ نشده بودم. آشنایی من با مهتاب، خیلی زود به دلبستگیام انجامید. مثل بسیاری از جوانهای امروزی گمان میکردم عاشقی برای یک عمر زندگی شرط لازم و کافی است». نگاهش را به چهره پدر پیرش میدوزد که گوشهای نشسته و به حرفهای ما گوش میدهد. سپس سربه زیر میاندازد و ادامه میدهد: «هر چه بابا گفت این خانواده وصله تن ما نیست گوشم بدهکار نبود. کلا آدم پراسترسی بودم. از طرفی هیجان با رشته ورزشیام عجین بود. نگرانی از دست دادن مهتاب هم اضافه شده بود. چند وقتی بود میدیدم حین اسکیت زیاد زمین میخورم و چرخشهایم را درست انجام نمیدهم. فکر میکردم به لحاظ تکنیکی ضعیف شدهام. اوج گرفتن بیماریام مصادف با ازدواجمان شد؛ ازدواجی که از همان ابتدا پرچالش بود. بعد از عقد، خانواده همسرم با صراحت گفتند چون وضعشان خوب نیست جهیزیه و عروسی نمیگیرند. آنقدر که مهتاب را دوست داشتم هر شرطی گذاشتند قبول کردم». تلاش میکند بگوید که این رابطه برایش تمام شده است اما جملات نجواگونهاش که معلوم نیست مخاطبش ما هستیم یا خودش، چیز دیگری میگوید؛ «قدر محبتم را ندانست. رابطهمان یکطرفه بود انگار. میخواست جدا شود چرا از راهش وارد نشد... چرا سرم را کلاه گذاشت... من که دیگر بنا ندارم به او فکر کنم...». تشدید بیماری حملههای عصبی مهدی شدت گرفته بود. 2سالی بود که بروز برخی علائم بهخصوص بیحسی اندام، غیرقابل اغماض شده بود. کرختی از انگشتان پاهایش شروع و به قدری شدید شد که حین تمرین ورزشی، شکستگی انگشت پایش را متوجه نشد. بیحسیها به سرعت ادامه پیدا کرد و خود را به قفسه سینه رساند. مهدی در مورد روند طولانی تشخیص بیماریاش میگوید: «تمام پاداش بازنشستگی پدرم صرف تشخیص بیماری من شد. هر دکتری که گفتند رفتم. آزمایشها را انجام میدادم، داروها را میخوردم اما همهاش بیفایده بود. برای تاری چشمام دکتر میگفت پرده چشمات نازک است. برای بیحسیام، دکتری دیگر میگفت باید از ماهیچههایت نمونهبرداری شود. به متخصصان مغز و اعصاب هم بارها مراجعه کردم. MRI مینوشتند با هزینههای گزاف و البته بیثمر. از آن طرف ماجرا، مشکلات خانوادگیام با به دنیا آمدن پسرم، امیر دوچندان شده بود. خیلی تلاش میکردم تا زندگیام را نگهدارم با این حال همهچیز به سرعت داشت از بین میرفت. دانشگاهم را ناگزیر رها کردم. خجالت میکشیدم پیش چشم دانشجوها لنگلنگان راه بروم. اسکیت هم که نمیتوانستم انجام دهم. بنابراین درآمد مربیگری از زندگیام حذف شد. افتاده بودم بهکار ویزیتوری. حقوقم پورسانتی بود و با آن وضعیت جسمی، مجبور بودم از 8صبح تا 12شب بیرون خانه باشم تا مشکلات مالی بهانه دعوای من و همسری که دوستش داشتم، نشود». پس از آنکه بیماری مهدی تشخیص داده شد، نوبت خرید داروهای هزینهبر آن رسید. همه جوره را امتحان کرده است؛ داخلی و خارجی. از قرصهای 100هزارتومانی تا آمپول یک میلیون تومانی. کسی چه میداند؛ شاید شرایط سخت کاری و محیط پرتنش خانوادگی نمیگذاشت داروها آنطور که باید اثرگذار باشد. بازگشت آرامش مهدی میگوید: 6ماه است که به زندگی برگشته و دارد طعم آرامش را دوباره به یاد میآورد. دلیل آن را جدایی از همسرش بهرغم میل باطنی عنوان و اضافه میکند: «نمیتوانستم همسرم را به جاهایی که میرود همراهی کنم. او هم حدود شرعی را در ارتباطاتش رعایت نمیکرد و این مرا رنج میداد. چندماه قبل از جدایی، گفت که بیا وسایل زندگی را عوض کنیم. فکر کردم با این کار به زندگی دلگرم میشود. وام گرفتم و پدرم را ضامن قرار دادم. اسباب و اثاثیه که عوض شد، گفت که طلاق میخواهد. با این مریضی دیگر نمیتوانستم بهانهگیریهایش را تحمل کنم. از طرفی میترسیدم مهریهاش را اجرا بگذارد و به زندان بیفتم. حضانت پسر 7سالهام نیز وظیفه من بود؛ هر چند که از پس امورات خودم هم برنمیآمدم. وقتی همسرم گفت طلاق توافقی میخواهد و حضانت امیر را هم بهعهده میگیرد قبول کردم جدا شویم. شرط جداییاش، در اختیار گرفتن تمام اموالی بود که با وام خریده بودم. خلاصه بگویم که با چند دست لباس از خانهام خارج شدم و حالا برگشتهام به سرخط زندگیام؛ با کلی تجربه تلخ و شرمندگی نزد خانواده». شرمندگی مهدی بابت رنجی است که به پدر پیرش وارد کرده است. حساب بانکی پدر مسدود شده و نیمی از حقوق کارمندیاش، صرف پرداخت معوقات وام میشود. مخارج خانواده و داروهای مهدی با حدود 500هزار تومان باقیمانده جور درنمیآید. به همینخاطر پدر مجبور شده است عطای آسایش بازنشستگی را به لقایش ببخشد و صبح تا عصر یا حتی شب، در یک مؤسسه کار کند. خواهر مهدی نیز به اماس مبتلا شده است. پدر به اخلاق دامادش آشناست. میداند هزینههای درمان «آسیه»، زندگی مشترک او و شوهرش را به خطر میاندازد. به همینخاطر بیسرو صدا، خرید داروهای دخترش را نیز تقبل کرده تا طلاق، برای خواهر مهدی رقم نخورد. هنوز زندهام وقتی از آرزوهای مهدی میپرسیم میگوید: «هنوز زندهام. میخواهم زندگی را از نو شروع کنم؛ با تجربههایی که آسان بهدست نیاوردم. دلم میخواهد سرمایهای داشته باشم و کسبوکاری به هم بزنم تا مثل الان، برای پول توجیبی و خرید چیزهایی که مثل هر آدم زندهای لازم دارم دستم جلوی پدرم دراز نباشد. دلم میخواهد امیر را پیش خودم بیاورم. همسر سابقم دائم زنگ میزند و میگوید از نگهداری بچه خسته شده. میدانم که تماشای فیلمهای ماهوارهای و شرکت در مجالس آنچنانی، حوصلهای برای نگهداری مهدی برایش نمیگذارد. غصه میخورم از اینکه میبینم پسرم نمیخواهد نزد مادرش برگردد و من بهخاطر شرایطم مجبورم او را همانجا بفرستم». یک باره مکث میکند و با جملهای که باز معلوم نیست مخاطبش خود او است یا ما، اضافه میکند: «میدانم که همهچیز درست میشود».