هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

آرزوهایی که برباد رفت

آرزوهایی که برباد رفت
4 فرزند مهری‌خانم به نارسایی کلیه دچار شده و نیازمند دیالیز و درمان هستند.

به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، گریه امانش را بریده بود. از مجلس ترحیمی می‌آمد که به جای همه عزیزان و بستگان درجه یک فوت شده، گریه کرده بود. شناختی از فردی که صبح دفنش کرده بودند، نداشت. مدام فاتحه نثارش می‌کرد که مراسم ترحیمش موجب شده بود تا بغض فروخورده چندین ساله خود را بشکند. اشک‌هایی که سال‌ها برایشان سدی ساخته بود دیگر بند نمی‌آمدند. مهری‌خانم زنی که چهره‌اش از سن و سالش پیشی گرفته است، هق‌هق‌کنان می‌گوید: فقط برای مرده گریه نمی‌کردم، گریه‌ام برای حال و روز خودم بود. از چه بگویم که دردم یکی دو تا نیست؛ از نداری بگویم، از بچه‌هایم و بیماریشان یا از کارافتادگی همسرم. همه‌اش یکباره آوار شد بر سرم و تا به یکی از آنها عادت می‌کنم و خود را قانع به حکمتی که از آن بی‌خبرم، درد و غم دیگری می‌آید به سراغم.

زندگی مهری خانم با روزهای خوش آغاز می‌شود؛«در نوجوانی راهی خانه‌بخت شدم. از خانواده پولداری نبودم که انتظار ثروت آنچنانی داشته باشم، همین که می‌دانستم راهی خانه مردی آشنا شده‌ام که دستش در مقابل دیگران دراز نیست برایم کافی بود. پسرعمویم بود و می‌شناختمش. کار می‌کرد و در کنار تأمین هزینه‌های زندگی از پس انداز غافل نبودیم تا توانستیم خانه‌ای برای خودمان بخریم. همسرم آسفالت‌کار بود، از خیابان و جاده تا پشت‌بام خانه‌ها برایش فرقی نداشت. خنده‌های بچه‌هایم نسیمی خنک بود که دمای ذوب آسفالت را برایش قابل تحمل می‌کرد اما افسوس که آن روزها زود گذشتند و دیگر برنمی‌گردند.»

 

 باد‌های مخالف می‌وزند
مهری‌خانم بیماری همسرش را سرآغاز فلج‌شدن زندگیش می‌داند و می‌گوید: همسرم دچار بیماری اعصاب و روان شد و رعشه تمام وجودش را فرا گرفت. صاحب کار و مشتری‌ها تا لرزش دست‌ها و پاهای او را می‌دیدند از سپردن کار به او پشیمان می‌شدند. روزها گذشت و دیگر پولی در بساط نداشتیم که شکم خود و 6بچه‌مان را سیر کنیم، مجبور به فروش خانه شدیم و به مستأجری افتادیم. پول خانه هم در آتش بیکاری دود شد و ما ماندیم و هزار درد بی‌درمان. لحاف دوزی می‌کردم تا شاید بتوانم کرایه خانه را تأمین کنم. همان روزها بود که پسر بزرگترم از پادگان محل خدمت خود تماس گرفت و خبر از کار افتادگی کلیه‌هایش را به ما داد؛ خبری که دنیا را بر سرم آوار کرد؛ بیماری‌ای که منشأ آن ژنتیک عنوان شد و 3فرزند دیگرم نیز یکی پس از دیگری دچار آن شدند.

 

ما از اقدامات پیشگیرانه برای جلوگیری از تولد فرزندان بیمار بی‌اطلاع بودیم البته آن روزها هم پول زیادی نداشتیم اما اگر می‌دانستم به هر در زدنی که می‌شد آمپول‌هایی که نیاز بود قبل از به‌دنیا آمدن فرزندانم استفاده کنم، تهیه می‌کردم اما افسوس که پشیمانی سودی ندارد.
پسربزرگ مهری‌خانم با کمک خیرین جراحی شده و به زندگی برگشته است اما 3فرزند دیگر همچنان در انتظار تأمین هزینه‌ها و جراحی هستند. می‌گوید: گذشته از این، بیماری اعصاب و روان همسرم نیز ژنتیک بوده و از پدرش به او رسیده است. پدرمرحومش سرفه‌های وحشتناکی می‌کرد و تمام بدنش لرز داشت و درحال حاضر می‌بینم که همسرم نیز علائمی مشابهی دارد؛ سرفه امانش را بریده است. شب‌ها به مرحله خفگی می‌رسد اما از رفتن به پزشک امتناع می‌کند. می‌گوید دوست دارد بمیرد. حال و حوصله حرف زدن هم ندارد. پسر 23ساله‌ام نیز درد می‌کشد و یک پسر و دختر دوقلوی دیگری که کلیه‌هایشان را از دست داده‌اند، نیز دارم که متأسفانه قل پسرم از نعمت بینایی نیز محروم شده و در این ارتباط میراث دار بیماری عمویش است.

 

 فرزندم را فروختم!
مهری ‌خانم می‌گوید:  خوشحال بودم که دو دختر دیگر از بیماری کلیه جان سالم به در برده‌اند، ازدواج کرده‌اند و پول چند قلم جهیزیه برای یکی از آنها توسط خیرین جور شد و دیگری را با شرمندگی راهی خانه بخت کردم. باید اعتراف کنم دختر بزرگ‌ترم را به خانواده پولدار یکی از بستگان همسرم فروختم. فقط پولشان برایم مهم بود درحالی‌که بی‌خبر بودم خودم با دست‌های خودم قبردخترم را کنده‌ام. همسرش فردی بی‌مسئولیت بود که تمام جسم و جان دخترم را نابود کرد. با کمربند و هرچیز دیگری که به دستش می‌رسید به جان دخترم می‌افتاد. سعی کردیم آرام‌اش کنیم. چندین بار دخترم را به خانه شوهر پس فرستادم اما دیگر نمی‌توانست تحمل کند و طلاق گرفت تا این شکست، شعله بیماری اعصاب و روان را در او نیز روشن کند و درد من را صد افزون. دختر کوچک‌ترم نیز در خانه بخت است و فرزندی در راه دارد که گاهی پزشکان احتمال می‌دهند بیماری فرزندان من به او نیز برسد. راز و نیاز کرده‌ام تا سالم به‌دنیا بیاید اما همانگونه که شرمنده از دادن جهیزیه برای مادرش بودم شرمنده سیسمونی نیز خواهم بود. برای دخترم ناراحت هستم که در مقابل خانواده شوهرش سرافکنده‌تر از قبل خواهد شد اما ندارم، نمی‌توانم.

 

 سقفی برای سید‌های شهر
مهری خانم بی‌خانمانی را مصیبت بزرگ‌تری برای خود می‌داند و می‌گوید: هرچه که هستیم آبرو داشتیم، نگذاشته بودم همسایه‌ها و فامیل خبر ازشکم گرسنه‌مان داشته باشند اما بی‌خانمانی اسرارمان را فاش کرد. دست به دامن خیرین شدم و چون من و همسرم سیدهستیم از کمک‌های مردم به سادات چهاردیواری‌ای در حاشیه شهر برایمان خریداری کردند. سقفش در حال آوار شدن بر سرمان بود، خدا خیرشان دهد یکی از خیرین شهر بدون دستمزد آن را برایمان تعمیر کرد، از طرفی کمرم از کار افتاده است اما پولی برای رفتن به دکتر ندارم. همین که بتوانم داروهای فرزندانم را تأمین کنم برایم کفایت می‌کند. می‌ترسم از روزی که خدای نکرده بچه‌هایم را به‌دلیل نداری از دست بدهم. از خدا می‌خواهم اگر چنین سرنوشتی برایم رقم زده است خودم را زودتر از آنها ببرد.

 

 ای کاش غم بی‌پولی بود!
می‌گوید: کاش بچه‌هایم سالم بودند و هرکدام را سرکاری می‌گذاشتم تا درآمدی داشتند. نان خالی می‌خوردیم اما غم دیگری جز بی‌پولی نداشتیم ولی افسوس که توان کار کردن ندارند. پسربزرگ‌ترم بعد از جراحی در یکی از تاکسی تلفنی‌ها روی خودروی کرایه‌ای کار خود را آغاز کرد اما خیلی زود از پا درآمد. جیب خالیمان موجب شده بود تا نتوانیم بعد از عمل، به خورد و خوراک او برسیم و رگ هایش خونی برای جریان نداشتند. 7روز بستری شد و هرروز یک آمپول به مبلغ یک‌میلیون و 300هزار تومان به بدنش تزریق می‌شد تا جان بگیرد. فرزندان بیمار دیگرم نیز دفع پروتئین بدنشان بالا رفته و هرروز ضعیف‌تر می‌شوند. نمی‌دانم چه کنم، درمانده‌ام، جز خدا هیچ‌کسی را ندارم.

 

 خدا صبر بدهد و خوشبختی
از تأکید پزشکان به یافتن کلیه و جراحی در اسرع وقت می‌گوید و ادامه می‌دهد: هیچ کاری از دستم برنمی‌آید، پسر کوچک‌ترم که هم درد کلیه‌هایش را تحمل می‌کند و هم نابینایی‌اش را، فرزندان دیگرم نیز هرروز از خدا یک روز زندگی بیشتر را می‌خواهند، دختر بزرگ‌ترم نیز به قدری عصبی شده است که حتی نمی‌تواند خود را تحمل کند. خدا به من صبر بدهد تا در میان این همه مشکل توانم را از دست ندهم. امیدم به خداست تا نعمت‌هایی که از خود او گرفته‌ام را برایم حفظ کند. هیچ غمی بالاتر از غم فرزند نیست. می‌ترسم از روزی که مقابل چشمانم پرپر شوند و من فقط نگاه کنم. خدا داغ فرزند را نصیب هیچ‌کس نکند. من هم همچون بسیاری از مادران دیگر آرزوی برگزاری عروسی برای بچه‌هایم و دیدن خوشبختی‌شان را داشتم اما حتی توان تأمین هزینه‌های مدرسه و کتاب و دفتر بچه‌های محصل دوقلویم را ندارم البته تا امروز مانع تحصیلشان نشده‌ام، نصفه و نیمه خوانده‌اند. حسرت‌های زیادی بر دلمان ماند؛ آرزو بر دل ماندم.
۱۳ مهر ۱۳۹۵ ۱۵:۰۲
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید