به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، همین که صدای السلامعلیک یا اباعبدالله را میشنود، به سمت تلویزیون کوچکی که در گوشه اتاق جاخوش کرده است، میرود. چشمانش آنقدر دید ندارد که با نخستین نگاه محل تلویزیون را پیدا کند. او تنها از روی جهت صدا و کورسویی که میبیند به آن طرف میرود. با آنکه دکتر گفته است که اشک برای چشمهایش ضرر دارد و نباید بگرید، با آمدن نام سرورشهیدان به اشکهایش اجازه میدهد تا سرازیر شوند. بغض گلویش میشکند و زیر لب میگوید: عمرم به سر آمد و حسرت سفر را با خود به گور بردم. بعد هم با گوشه چادرقد تیرهرنگش اشکهایش را پاک میکند و دل به دل نوحهخوانی میدهد که مرثیه امام حسین(ع) را میخواند. چین و چروک روی صورت و دستهای پیرزن حکایت از سختیهایی دارد که در 70سال عمرش کشیده است. زن روستایی و سادهای که سالهای عمرش را در روستایی دورافتاده و کوچک در شهرستان استهبان استان فارس گذرانده است. میگوید: از همان روزهای اول زندگیام متوجه شدم که شوهرم دردی دارد که درمان ندارد. همسرم 4ماه قبل عمرش را به شما داد و در تمام این مدت با بیماری سخت و فرساینده صرع روزهایش را میگذراند. او کشاورز بود اما نمیتوانست زیاد کار کند، کار زیاد برایش بد بود و برای همین هم بعد از مدتی خانهنشین شد و دیگر نتوانست سرکار برود. غم فرزند؛ بالاترین درد بهجت به غیر از مراقبت از همسر بیمارش، از 2 فرزند پسرش نیز مراقبت کرد؛ پسری که در جوانی و روزهایی که عصای دست مادر شده بود و داشت این حس را به بهجت میداد که دیگر نباید سختی بکشد؛ او را برای همیشه تنها گذاشت و درگذشت. غم پسر بزرگ کمر بهجت را خم کرد و زخمی بزرگ روی دلش گذاشت. میگوید: 9سال قبل پسرم در یک تصادف جان خود را از دست داد. حاصل زندگی او 2 دختر بود که یکی از آنها عقبمانده ذهنی است. دختر بزرگش 16سال دارد و بیماری باعث شده که او به مراقبت شدید نیاز داشته باشد. غم از دست دادن پسرم یک طرف و غم بزرگکردن 2دخترش که یکی از آنها بهشدت دچار معلولیت است طرف دیگر ماجرا. عروسم دختر بساز و خوبی است، او بهخاطر دخترهایش و شرایط سخت آنها هرگز ازدواج نکرد. بعد از مرگ پسرم من ماندم و 5دختر خودم و 2 دختر پسرم و شوهری که صرع داشت، تعریف آن آسان است و حتی شنیدنش زیاد سخت نیست. اما چیزی که سخت بود تهیه جهیزیه برای 5دختر بود و پول درمان برای کودک عقبافتاده ذهنی و بیماری که درد بسیاری داشت. یارانه؛ خرج زندگی بهجت روزهای سختی را گذراند. او جوانیاش را گذاشت تا بچههایش را به سروسامان برساند. زمانی که دخترهایش به خانه بخت رفتند در دل شاد شد که سرنوشتشان عوض خواهد شد، غافل از اینکه هر کدام از آنها با زندگی غیرقابل پیشبینیای روبهرو خواهند شد. حالا غم بچهدار نشدن دخترش، به غمهای دیگرش اضافه شده است و نمیداند چه کند. او میگوید: زندگی سخت است و برای زنی مثل من که کس و کاری ندارد، سختتر هم میشود. مدتی است که تحت پوشش کمیته امداد هستم و هر ماه حدود 40هزار تومان به حسابم واریز میشود البته یارانه را نیز نباید فراموش کرد. با این پولها باید خرج زندگی سراسر پر از گرفتاری را پرداخت کنم ولی باز هم خدا را شکر که تا قبل از فوت همسرم یک جوری زندگیمان میگذشت. همسرم که فوت کرد، تنها شدم، با اینکه مریض بود و مراقبت از او کارهایم را بیشتر میکرد اما بودنش در خانه برای من حکم امید و قوت قلب داشت. چشمهایی رو به خاموشی ردپای مشکلات و سختیهای زندگی را نهتنها روی موهای سفید و صورت پر چین و چروک پیرزن میتوان دید بلکه او در این مشکلات چشمهایش را هم از دست داده است. کار زیاد و غم از دست دادن فرزند، باعث آبمروارید چشمهای بهجتخانم شد. زنی که شبها پای چراغ گردسوز مینشست و قالی میبافت و خیاطی میکرد تا کمک خرجی برای زندگیاش باشد و اجازه ندهد که بچههایش بار سختی زندگی را به دوش بکشند. عینک تهاستکانی دستهقهوهای که در دوطرف دستهاش پارچهای پیچیده است را روی صورتش جابهجا میکند و نگاهی به اطراف میاندازد. سایهای را گوشه دیوار در چند قدمی خود میبیند، اما سوی چشمهایش آنقدر نیست که بتواند حتی تشخیص دهد که سایه متعلق به زن است یا مرد! صاحب سایه، آشناست یا غریبهای که برای دیدن او آمده است! بهجت میگوید: نمره چشمهایم خیلی زیاد است، آنقدر که چهرهها را با عینک هم تشخیص نمیدهم و فقط زمانی که شخصی شروع به صحبت میکند از روی صدایش میتوانم بگویم که کیست. سوی کم چشمهایم یک طرف ماجراست و مشکل جدیام آبمروارید است. چشمهایم را عمل کردهام اما دکتر میگوید که شبکه چشمهایت آسیب جدی دیده است و نازک شده و باید لیزر کرد. اما من پول این چیزها را ندارم. حسرت یک زیارت دنیای بهجتخانم خلاصه شده در مسیر خانه خودش و دخترهایش. در برابر تمام ناملایمات زندگی کمر خم نکرده و سعی کرده همیشه به زندگی بخندد. اما ته خندهاش یک حسرت بزرگ نهفته است؛ حسرتی که با به زبان آوردن آن باز هم اشک به چشمهایش میآید و پهنای صورتش را میگیرد و او دوبار دست به چارقد میشود تا آنها را پاک کند. آرزویی که در دل بهجت است، برای پیرزن آنقدر دور و دستنیافتنی است که هر بار با بیان آن آهی از ته دل میکشد و شدت ریزش اشکهایش بیشتر میشود. میگوید: همیشه عاشق امامحسین(ع) و برادرش بودم، اگر با مشکلی مواجه میشدم از او کمک میخواستم. در زندگیام آرزوهای زیادی در دل داشتم، از عروسی بچههایم و خوبشدن همسرم تا عمر با عزت و آرامش. اما آرزویی در دل داشتم که با تمام آرزوهایم فرق میکند؛ جنس و نوعش یک جور دیگر است. آرزو دارم به دیدن اربابم بروم و برای فقط یکبار خودم را در بینالحرمین ببینم. حسرت دیدن قبر ششگوشه امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) غم سنگینی است که سالهاست روی دلم نشسته. آن زمانها که جوان بودم همیشه از شوهرم میخواستم که مرا به کربلا ببرد... پیرزن سکوت میکند، آهی از ته دل میکشد و ادامه میدهد: اما آن موقعها هم هشتمان گروی نهمان بود و توانایی مالی برای رفتن به پابوسی آقا را نداشتیم. زندگیمان آنقدر چاله چوله داشت که جایی برای سفر و زیارت نبود. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که نکند بزرگترین آرزوی دلم را به گور ببرم. اما میدانم اگر به زیارت آقام بروم تمام غم دلم برداشته میشود و حتی سوی چشمهایم هم برمیگردد.