به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، باور چیزهایی که صدای پشت تلفن میگفت سخت بود؛ «درآمدی بهجز یارانه نداریم. من نمیتوانم بیرون سرکار بروم؛ وسایل خانه را میدزدند. شوهر معتادم هر از چندی میآید به کتکزدن و باز میرود پی کارش. نه آب داریم، نه گاز. چطور بگویم... حلبیآباد دیدهاید تا حالا؟» نشانی تقریبی که زن جوان میدهد، در ذهن با حلبیآباد جور درنمیآید. منطقه، برخوردار نیست اما به هر حال آپارتمانهای کوچکاش نوساز است و از تمام امکانات زندگی شهری برخوردار. قرار ما، انتهای خیابان شماره ۵۴ است. بناست از آنجا به بعد را خود، همراهیمان کند. خانهای روی تپه شهر عملا به اتمام رسیده است. سمت چپ تا چشم کار میکند ساختمانهای در حال ساخت است و سمت راست، پشت به پشت کوههای خاکستری. آنتن تلفن همراه قطع و وصل میشود و پیدا کردن «شیرین» را سخت میکند. عاقبت او و فرزند خردسالش، سعید را در حاشیه جاده، کنار درختان کاج پیدا میکنیم. بعد احوالپرسی کوتاه، جلو میافتد و در سراشیبی جادهای خاکی، پشت به شهر و رو به بیابان شروع به حرکت میکند؛ «۲۱ سال است اینجا زندگی میکنیم. من و 3بچه و البته شوهر معتادم که میآید یارانهاش را میگیرد و میرود. کاش خدا او را از من میگرفت تا لااقل با خودم میگفتم شوهر ندارم. سال اول زندگی را با خانواده شوهرم گذراندم. آن قدر زجرم دادند که به زندگی در این بیابان راضی شدم. قدیم تا دور دستهای این منطقه آدمی نبود. خیال میکردم روزی اگر شهر به اینجا برسد چون ما قدیمی هستیم میگذارند بمانیم. پارسال که نامه آمد باید تخلیه کنید، دنیا بر سرم خراب شد. ما برای خوراکمان ماندهایم چه برسد به کرایه خانه». شیرین، گوشههای چادر گلدارش را زیربغل زده و بیتوجه به اینکه ما پشت سرش هستیم یا نه، به سرعت سراشیبی را پایین میرود و یک نفس صحبت میکند. 003 متر، شاید هم بیشتر، از جاده اصلی دور شدهایم. 3-2 خانه که با مصالح جورواجور روی تپه ساخته شدهاند از دور پیداست. به میانه سربالایی که میرسیم، انگشتان خمیده و تغییر شکل یافتهاش را نشانمان میدهد و میگوید: «از بس 02 لیتریهای آب را بلند کردهام، انگشتهایم کج شدهاند. پایین پای تکدرختی که001متر جلوتر میبینید، یک چشمه آب است. وقتهایی که باران بیاید هم هول برمان میدارد که دیوارهای خانه نریزد و هم خوشحال میشویم که چشمه پرآب میشود. آخر اگر خشک شود باید راه طولانی برویم و از خانههای آن طرف، با هزار منت و سختی آب بیاورم». حس خوب از کمترین داراییها نفسمان به شماره افتاده است که به خانه میرسیم. دیوارهایش به جورچین بچهها میماند. تکهپارههای چوب، پلاستیک، سنگ، آجر، خلاصه هر چیزی که به دستش رسیده برای ساختن یک سرپناه استفاده کرده است. «شیما» دختر بزرگ شیرین، نوجوانی را سپری میکند. او با وضعیت درسی خوبش امید مادر بهحساب میآید. با دیدن ما خود را در انتهای دالان ورودی که مثلا آشپزخانه است؛ پنهان میکند. از دیدن دوربین و اینکه مادر، هر آنچه در دل دارد را بازگو میکند ناراحت بهنظر میرسد و اصرارهای شیرین برای پیوستن به جمع ما در تک اتاق خانه را بیپاسخ میگذارد. نظافت خانه و سلیقهای که شیرین در چیدن وسایل به خرج داده، باعث شده بوی مشمئزکننده فقر کمتر آزارت دهد. یک آینه شکسته، چند پشتی قالیچهای و مبل 3 نفره کهنه، تلویزیون قدیمی، چند شاخه گل پارچهای همه آن چیزی است که او از داشتن آنها احساس خوب دارد. با لبخندی از سر اجبار میگوید: «بیشترشان را لابهلای دور ریختنیهای آشنایان پیدا کرده است». عروس بیجهیزیه «هر دختری که خانهبخت میرود امیدش این است که مشکلاتش کم شود. من هم فکر میکردم با مهدی ازدواج میکنم و از خانه پربچهمان راحت میشوم. 21 خواهر و برادر داشتم. آن قدر فقیر بودیم که پدر و مادرم یک سوزن به من جهیزیه ندادند. با این کار، من را پیش خانواده بهانهگیر و مغرور شوهرم خوار کردند. موقع عروسی، 81ساله بودم. مهدی هم 02 ساله و نقاش ساختمان بود. دفعه اول که آزمایش اعتیاد داد، مثبت درآمد. به جدش قسم خورد که استامینوفن خورده است. بار دوم نمیدانم چه حقهای سوار کرد که آزمایش منفی درآمد و من با اکراه وارد زندگی نکبتی با یک معتاد شدم. وقتی مجرد بودم مجله زیاد میخواندم. هر جا که قصه به یک معتاد مربوط میشد، در دلم شروع میکردم به فحش دادن به معتادها. غافل بودم از اینکه زندگیام با یک معتاد گره زده میشود». لیوان چای را تعارف میکند و ادامه میدهد: «لابد فکر میکنید دیوانه شدهام که خودم با این 3 بچه در این بیغوله زندگی میکنیم. آنقدر در آن یک سال زندگی با خانواده شوهرم رنج کشیدم که حاضرم هر شرایطی را تحمل کنم. من و مهدی زندگیمان را در یک اتاق 21 متری بیوسیله شروع کردیم. خدا شاهد است فقط یک دست رختخواب داشت، یک فرش کهنه، یک کمد و یک مهتابی. اگر یک استکان چایام میشد دو تا پدرشوهرم غر میزد که چقدر قند گران شده. مادرشوهرم دائم میگفت یک مهتابی اضافه شده، پول برقمان زیاد میشود. بهخاطر حمام نرفتن، قارچ گرفته بودم. اصلا وضعیتی داشتم که شما شبیهاش را در قصهها خواندهاید. الان هم رابطهشان با ما قطع است. امسال اگر یکی از بچههای من بمیرند؛ آنها شاید سال بعد ماجرا را بفهمند. شده گاهی 3 وعده غذایمان برسد به یک وعده اما برایشان مهم نیست نوههایشان در چه وضعی هستند. خبردارم که در فلان منطقه شهر، آپارتمان ۴ طبقه خریدهاند. من که ازشان نمیگذرم خدا هم نگذرد». تصمیم به جدایی شیرین میگوید 3بار تصمیم به طلاق گرفته و هر بار، مصادف با بارداریاش بوده است. بار آخر، وقتی که سعید را باردار بود؛ از همسرش رسما جدا شد اما چندماه بعد، از ترس از دست دادن بچهها به زندگیاش بازگشت تا خودش، روی سر شیما و شیدا باشد. از آن موقع، 7سال میگذرد. سعید امسال کلاس اول رفته است. هر روز باید خودش او را به مدرسه ببرد و برگرداند. غصه رفتوآمدش نیست؛ کرایه اتوبوس خود و دخترها برایش زیاد آب میخورد. ماجرای روزی را میگوید که شیدا دیر به خانه آمده و او دلش به هزار راه رفته است. دست آخر دخترش را کنار خیابان پیدا میکند. راننده اتوبوس با فکر اینکه شیدا امروز عمدا کرایهاش را نمیپردازد؛ او را پیاده کرده و دخترک یکی دو ساعت را در ایستگاه اتوبوس گذرانده است. الان هم که روزها کوتاه شده و مدرسه شیدا شیفت عصر است؛ تا این همه راه را به خانه بیاید نگرانی، مادر را رها نمیکند. نگرانیهای ناتمام دلشورههای شیرین به همینجا ختم نمیشود. گاهی معتادها در اطراف خانه او جمع میشوند و بساط نشئگی راه میاندازند. شیرین از یک سو ناگزیر است که به پلیس زنگ بزند و از سوی دیگر نگران انتقام آنها از او و بچههایش. فهرست نگرانیهایش تمامی ندارد. چاه توالت به تازگی فروکش کرده و او نمیداند با آنچه کار کند. بشکهای که از آن بهعنوان منبع آب استفاده میکنند سوراخ شده است. تابستانها از نور خورشید برای تامین آب گرم و استحمام استفاده میکنند؛ زمستانها اما باید زیر بشکه پیکنیک روشن کنند تا آب یخ نزند که آخرش هم میزند. هنوز مانده تا زمستان از راه برسد با این حال خنکای پاییز از درز پنجره و دیوارهای سست خانه به داخل اتاق آمده است. سرمای زمستان در دامنه این تپه آن هم بدون گاز را میشود تصور کرد؛ اما تحمل نه. با این همه شیرین باید به دل ناآرام بچهها آرامش بدهد که سروکله پدرمعتادشان دور و بر مدرسه پیدا نمیشود؛ همکلاسیهایشان از وضع آنها خبردار نمیشوند؛ با آبرو به زندگیشان ادامه میدهند و..