به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، چراغ، قرمز میشود و پسرک، یک بغل روزنامه را از روی زمین برمیدارد. کنار تکتک ماشینها مکثی میکند به این امید که یکی شیشهاش را پایین بکشد و روزنامه بخواهد. روز به میانه رسیده و او فقط چند ساعت دیگر فرصت دارد تا اینها را بفروشد وگرنه باید خسارت را از جیب خالیاش بپردازد. تا آرام و مغرور به انتهای صف ماشینها برسد یکیدو نسخه را فروخته است. چراغ سبز میشود و «علی» با ابروهای گره خورده سلانه سلانه به ابتدای چهارراه برمیگردد خداحافظی با مدرسه از بچهها نمیشود انتظار صبری بزرگ داشت؛ دلشان کوچک است؛ مثل قد و قامتشان. یک سؤال کافی بود تا قفل دل علی باز شود. سرچهارراه، لابهلای دود و همهمه ماشینهایی که برای ثانیهای زودتر رسیدن دائم بوق میزدند، سفره سرگذشتش را پهن میکند. نخستین دردی که بر زبانش جاری میشود پدرش است که چهره او را خوب به یاد نمیآورد؛ مردی که با داشتن ۵ فرزند، سالهاست آنها را ترک کرده و بار زندگی را روی شانههای علی و مادرش گذاشته است. ۱3سال دارد و از ۱۱ سالگی که دید مادر، بیمار است و دیگر توان اداره زندگی را ندارد عطای درس خواندن را به لقایش بخشید و بیخیال آرزوهایش شد. وقتی با خنده میپرسی درسهایت خوب بود یا از آنهایی بودی که از خدا میخواهند به جای مدرسه رفتن، شیطنت کنند با لحنی از سردلتنگی میگوید: «همه درسهایم خوب بود الا همین ریاضی که از آن میترسیدم. تا کلاس 4 خواندم و ول کردم. مثل بابام که ما را ول کرد به امان خدا. یک مدتی میرفتم گوجه جمع کنی توی زمینهای مردم. صاحبکارم آنقدر از ما کار میکشید که وقتی میآمدم خانه، هنوز یک قورت چای نخورده، خوابم میبرد. داداش بزرگم هم میخواست کار کند؛ نتوانست. وسط کار یکهو تشنج میکرد. یکبار بهخاطر همین ماجرا توی قابلمه آبجوش افتاد و سوخت». علی صبحها ساعت 5:30 باید سهمیه روزنامهاش را تحویل بگیرد و رأس ۶ سرچهارراه باشد؛ فرقی ندارد هوا سرد باشد یا گرم، آفتابی یا ابری. مرخصی هم که معنا ندارد. اگر بخواهد یک روز سرکار نرود باید حتما یکی را جانشین خودش کند. اوضاع کار و کاسبی خوب است یا نه؟ با ژستی مردانه جواب میدهد: «بعضی وقتها خوب است؛ مثلا یک روز ۲۷هزار تومان مزدم شد! بعضی وقتها هم نه، خوب نیست. به هرحال خرج رفتوآمدم زیاد است؛ روزی ۷ هزار تومان. مجبورم با تاکسی بیایم. کله صبح که اتوبوسی در کار نیست. خانه ما هم از بالای شهر خیلی دور است». چراغ چهارراه رنگ عوض میکند؛ سبز، زرد، قرمز و باز دوباره سبز... اما علی بیتوجه به روزنامههایی که روی دستش مانده است، به حرفهایش ادامه میدهد. موقع خداحافظی انگار که برای گفتن حرف نگفتهای دودل باشد؛ مکثی میکند و با تردید میگوید: «خانم! ما بابایمان افغانی است و مادرمان ایرانی. شناسنامه هم نداریم». سپس زل میزند توی چشمهایت تا واکنشت را ببیند. وقتی لبخند و «عیبی ندارد»؛ تحویل میگیرد آسودهتر از لحظات قبل، میخندد و از ته دل، «دست شما درد نکند» میگوید. گویا در حقش کار بزرگی کردهای. آن سوی شهر ساعت به ۱۵نرسیده است که به حوالی خانه علی میرسیم. با انتهای محدوده شهری، فاصله چندانی ندارد. چند کوچه دیگر را که رد کنی، تابلوی «سفر به خیر» روبهرویت سبز میشود. این محله بین اهالیاش به تاجرستان شهرت دارد. لابد کسانی که این نام را برای اینجا انتخاب کردهاند قصد مزاح داشتهاند. در و دیوار خانهها که از فقر مادی اهالیاش حکایت دارد، از کلمه تاجر، فرسنگها دور است. کوچه خلوت است و جز چند دختربچه که لباسهای محلیشان میگوید مهاجران یکی از استانهای شرقی هستند کس دیگری به چشم نمیآید. «گلپری» - مادر علی- چادر سیاهش را سرکشیده و از لای در، انتظار آمدنمان را میکشد. حیاط کوچک خانه با تکههای رنگارنگ ابر پر شده است. اینها را زن همسایه هدیه داده تا برای بچهها بالش درست کند. از وقتی که شوهرگلپری بیخبر آنها را ترک کرده چرخ زندگی با کمکهای این و آن چرخیده است. 10سال تنهایی گل پری نمیداند چند ساله است اما خوب میداند که ۱۰سال و ۶ماه است که «حسین» آنها را رها کرده است بدون اینکه حتی خبری از بچههای قدو نیمقد یا پدر و مادر پیرش بگیرد. گلپری آنقدر بیتاب است که یک جمله از وضعیت امروز خود میگوید و جمله بعد را از گذشتههایی که خوب و خوش بودند. در میانه حرفهایش گریه میکند و آرام که میشود آمدنمان را با لهجه محلی و برای چندمین بار خوشامد میگوید. دیوارهای این خانه که کرایهاش برای او ۲۵۰هزارتومان آب میخورد به سیاهی میزند. قالی نخ نمای خانه، مانند حال و روز مادر، رنگ پریده است. از روزگار خوش نوجوانی و آشنایی با شوهرش اینطور تعریف میکند: «خانه ما در تربتجام بود. خدا به پدر و مادر من، 2 دختر داده بود؛ من و خواهرم. برای کارهای کشاورزی و جمع کردن گوسفندها به کمک احتیاج داشتیم. حسین کارگر ما بود. وقتی بابایم دید بچه خوبی است و مثل خودمان است من را به عقد او درآورد. حسین یکبار دیگر ازدواج کرده و همسر اولش فوت کرده بود. از آن ازدواج یک پسر داشت که آمد با ما زندگی کرد. مانعش نشدم و او را مثل بچه خودم حساب کردم. بچههای خودمان هم یکی یکی به دنیا میآمدند. 2 دختر و 3پسر که علی بچه یکی مانده به آخر است. شوهرم مرد کاریای بود و با قناعت زندگی کارگریمان میگذشت. پولهایمان را کم کم روی هم گذاشتیم و چند کوچه پایینتر از اینجا، خانه خریدیم. ولی چه فایده؟ بیست و چند سال زندگیمان دود شد رفت هوا...». مهمان ناخوانده چهره گلپری در هم میرود و خالکوبی میانه ابروهایش دولا میشود. یادآوری اتفاقات سالهای آخر زندگی مشترکش که نمیداند چرا و چطور رخ داده برایش ساده نیست؛ «چند وقت میشد که شوهرم درست خرجی نمیداد. وقتی ازش میپرسیدم میگفت صاحبکارم چک برگشتی دارد و نمیتواند حقوق ما را بدهد. من ساده بیسواد هم باور میکردم. نگو که آقا دارد برای دوست دخترش خرج میکند. یک روز هم بیمقدمه دست همان دختر را گرفت و آورد خانه. گفت که زنم است. آن موقع پدر و مادر حسین هم با ما زندگی میکردند. جنجال بهپا شد که مگر تو چه کم داشتی که زن دیگر گرفتی؟ جوابش فقط یک چیز بود: دلم میخواهد.» دل گلپری از این داغ است که آن دختر معتاد بود؛ نه جمالی داشت نه جهیزیه و مال و منالی؛« حسین چه چیز او را به من و بچههایش فروخت؛ ۱۰سال است دارم فکر میکنم و هنوز نمیدانم.» به مقصد ناکجاآباد با گوشه چارقد اشکهایش را پاک میکند و حرفهایش را از سر میگیرد: «یکی از اتاقهای خانه را برای خود و زن تازهاش گرفت. یک سال تمام جلوی چشم من و بچهها راست راست راه میرفت. خدا شاهد است که از دروغ متنفرم. تا پایم را از خانه بیرون میگذاشتم میدیدم یکی از وسایل خانه نیست؛ معتاد بود دیگر. دعوا هم فایده نداشت. عزیزدردانه شوهرم بود. بار آخر که از صندوقچه ۴۰هزارتومان گم شد مادرشوهرم دعوایی حسابی راه انداخت. چند روز بعد حسین بنا کرد به اینکه این محله خوب نیست؛ خانهمان را بفروشیم و برویم چند کوچه بالاتر. یک روز که بچهها همه مدرسه بودند یکی از پسرهایم را دکتر بردم. حسین و زنش در خانه تنها بودند وقتی برگشتم خانه فهمیدم چه خاکی برسرم ریخته شده. نه حسین و زنش بودند و نه اثاثیه. خانه را قبلا فروخته بوده و آن روز هم اسباب را بار زده بوده و با زنش رفته بودند به ناکجاآباد. همسایهها دیده بودند که وسایل خانه را دارد بار وانت میکند اما مانعش نشده بودند. فکر کرده بودند داریم خانهمان را عوض میکنیم». آرزوهای فراموش شده خدا صبر بدهد... این جملهای است که لابهلای گریههای گلپری میتوان شنید؛ «رفیق نارفیقم همهچیز را برد، حتی جهیزیه من را؛ یخچال، تلویزیون، اجاق گاز. به بچههایش هم رحم نکرد و کیسه برنج و چند حلب روغن را هم بار کرد و رفت. به خانه مادرزنش رفتیم آنها هم گفتند خبر نداریم. خوشحال بودند از اینکه دخترمعتادشان را از سر باز کردهاند.» از آن زمان به بعد، گل پری شد کارگر مردم« نان خشکهایی که قبلا کنار گذاشته بودم را خیس میکردم و به بچهها میدادم. بچههایم یکییکی درسشان را ول کردند. پسرزن اول شوهرم را با قرض، داماد کردم و الان با هم زندگی میکنیم. او هم کارگر است و از خرج زن و 2 بچه خودش بیشتر به سر نیست... .» علی، مرد کوچک خانه، خسته از راه میرسد. حالا میشود حسرتش برای ترک مدرسه را بهتر فهمید. با آمدن او صحبتهای مادر به گفتن از آرزوهایش خلاصه میشود. برای خودش هیچ نمیخواهد و سرو سامان گرفتن بچهها تمام آن چیزی است که از خدا طلب میکند. دختر و پسر بزرگ گلپری 3سال است در دوران نامزدی بهسرمیبرند و شروع زندگیهایشان معطل خرید جهیزیه است. به فرض که علی برای همیشه با رؤیای مدرسه خداحافظی کند؛ تأمین این مخارج با روزنامه فروشی او، حقوق ناچیز برادرش که در گاراژی حوالی شهر به بازیافت زباله مشغول است و درآمد کارگری مادر جور نخواهد شد.