هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

برای پدر مادر و یک سقف

برای پدر مادر و یک سقف
زهرا و خانواده‌اش مدت‌هاست که درگیر بیماری پدر و مادرشان هستند و ناچار به ترک تحصیل شده‌اند اما این روزها ممکن است ناچار به زندگی در خیابان نیز بشوند.

به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، کوچه‌های باریک و خاکی، دیوارهای کاهگلی و درهای زنگ‌زده حکایت از مردمانی دارد که روزگار، روی خوش به آنها نشان نداده است. پشت در خانه‌ای که شرایطی بهتر از خانه‌های دیگر کوچه نداشت ایستادیم و زنگ زدیم. زهرا در را باز کرد و با رویی که نشان از شرم داشت ما را به داخل خانه راهنمایی کرد. آمده بودیم حرف بزنیم اما در و دیوار خانه پیشقدم شدند و با زبان بی‌زبانی از وضعیتی گفتند که رنگی از آرامش در آن وجود  ندارد. خانه‌ای بسیار کوچک که تنها اثاث آن یک قالی قدیمی کهنه بود و چند دست رختخواب.

زهرا با خجالت شروع می‌کند به تعریف قصه‌ای پر از درد؛ «شش سالی می‌شود که به تهران آمده‌ایم. کرمانشاه بودیم که مادرم بیمار شد. سردردهای عجیبی داشت. همان جا به دکتر مراجعه کردیم و گفتند امکانات کافی نداریم و باید به تهران منتقل شود. چند سالی مدام به تهران رفت‌وآمد داشتیم و با زحمت زیاد هزینه عمل مادرم را تهیه کردیم تا مادرم عمل کرد اما در اثر همین عمل، بینایی خود را از دست داد و خانه‌نشین شد. ناچار شدیم همگی به تهران بیاییم تا مادرم تحت مراقبت باشد».

 

آمپول‌های دردناک مادر
زهرا ادامه می‌دهد: «مادرم هر 3ماه یک‌بار مجبور است آمپول به‌صورتش تزریق کند تا در ادامه بیماری‌ای که داشت مجددا عمل شود. هزینه درمانش سنگین است و نتوانستیم برای عملش اقدام کنیم. دکترها می‌گویند نزدیک 7میلیون تومان هزینه جراحی است که به هر دری زدیم راهی پیدا نشد تا این پول را برای عمل مادرم تهیه کنیم». 

 

پدر، توان تحمل نداشت
زهرا از فشارهای روحی که بر پدر وارد شد می‌گوید: «پدرم هم نزدیک به 13سال پیش به‌دلیل شرایط نامناسبی که داشتیم بیماری اعصاب گرفت و از کارافتاده شد. توان کار کردن ندارد. کم حرف می‌زند و مدام در خودش است. مگر یک آدم چقدر توان دارد؟ هر روز مشکل جدید، نداری و بی‌پولی و بیماری و شرایط بد فرزندان همگی پدرم را آزار می‌داد. از سال83 تا حالا متأسفانه توان کار‌کردن را از دست داده است و خانه‌نشین شده و مدام داروی اعصاب مصرف می‌کند. تا قبل از این اتفاق پدرم درآمد داشت، هرچند کم اما باز هم آنقدر بود که روزگار بگذرد. به هر حال سایه‌اش روی سرمان بود. بعد از بیماری پدر، ما 7 بچه ماندیم و مشکلاتی که هر روز به آن اضافه می‌شد و نمی‌دانستیم با آنها چه کنیم. سخت بود با وجود سن کم با این مشکلات سر و کار داشته باشیم».

 

آرزوهای بر بادرفته
زهرا از خواهران و برادرانش می‌گوید: «ما 5 دختر و 2 پسر هستیم. همگی از کودکی طعم فقر را چشیده‌ایم. 2‌خواهر و یک برادرم ازدواج کرد‌ه‌اند اما آنها هم زندگی بهتر از ما ندارند. همگی کارگر هستند و همین که زندگی خود را بچرخانند خودش کار بزرگی است.  وقتی خانه پدر پر از فقر باشد مگر می‌شود بعد از ازدواج زندگی خوبی داشت؟ زندگی آنها هم بدتر از ماست. آرزوهایمان زیاد بود اما امروز شاید حتی یادمان نیاید. رویاهای بچگی همه ما شده پرداخت هزینه جراحی مادر و داروهای پدر. تمام رویاهایمان در داشتن سقفی بالای سرمان خلاصه شده است که مدام صاحبخانه جلو در نیاید و تهدیدمان نکند. آرزوهایمان همگی بر باد رفت».
به خاطر ما درس را رها کرد
زهرا از برادری می‌گوید که برای تأمین مخارج زندگی درس را رها کرده است: «ما هیچ درآمدی نداریم. پدرم و مادرم بیمار هستند و توان کارکردن ندارند. جز یارانه که تماما برای اجاره خانه پرداخت می‌شود، از هیچ جا هیچ درآمدی نداریم. از چند سال قبل برادرم که توان تحمل این شرایط را نداشت تر‌ک تحصیل کرد و حالا سر کار می‌رود و کارگری می‌کند. محمد برای اینکه مادر و پدرم زنده بمانند درس را رها کرد. زندگی‌اش را خرج ما می‌کند و خودش چیزی از زندگی نمی‌فهمد. تمام پول کارگری خرج دوا می‌شود و چیزی برای خرج خانه نمی‌ماند. دبیرستانی بود که یک روز به خانه آمد و گفت دیگر بس است. درس به چه درد می‌خورد وقتی نان نداریم. از آن روز به بعد هرجا که باشد کار می‌کند. کارگری می‌کند و خرج زندگی را تا جایی که بتواند درمی‌آورد اما هزینه‌های درمان مادر و پدر بیشتر از آن است که چیزی برای زندگی کردن برایمان بماند».

 

درس خواندن برای ما نیست
زهرا خودش هم درس را رها کرده و از خواهرش هم همین را می‌خواهد: «خواهرم سال اول دبیرستان است. خرج تحصیل او را نداریم. نتوانستیم امسال برایش کتاب و دفتر بخریم. نمی‌توانیم شهریه مدرسه را پرداخت کنیم. به او گفتم دیگر بس است. ما درس نخواندیم تو هم نخوان. نمی‌توانیم هزینه بدهیم. اجاره خانه و درمان مادر و پدر واجب‌تر است. همه ما دوست داشتیم درس بخوانیم اما شرایط این اجازه را به ما نداد. نمی‌توانستیم که بدون کتاب و دفتر به مدرسه برویم و مدام به ما بگویند چرا هزینه‌ای را پرداخت نمی‌کنید. درس خواندن برای مایی نیست که بیمار در خانه داریم و گرسنه هستیم».

 

در رؤیای سرپناهی امن
زهرا از آرزوی خانه‌دار شدنشان می‌گوید: «ما 5 نفر در خانه‌ای 45متری زندگی می‌کنیم که حتی حمام هم ندارد. صاحبخانه جوابمان کرده و می‌گوید خانه را می‌خواهد. نتوانستیم روی پول‌پیش مبلغی بگذاریم. 2 ماه هم فرصت گرفتیم اما 2 ‌ماه هم تمام شد و هیچ اتفاقی نیفتاد. صاحبخانه می‌گوید اگر تخلیه نکنید اثاثتان را بیرون می‌ریزم. مانده‌ایم با 6‌میلیون پول پیش که هیچ جا خانه‌ای با این پول به ما نمی‌دهند. نمی‌دانیم با پدر و مادر مریض کجا برویم. بی‌سر پناه چه کنیم. مدام دل‌نگران این هستیم که صاحبخانه ما را بیرون کند. هر چند از اثاث خانه نگران نیستیم که بیرون بریزد چون چیزی نداریم. نه یخچال نه تلویزیون نه هیچ‌چیز دیگر. در گرمای تابستان مجبور بودم به خانه خواهرم بروم و یخ بگیرم تا آب‌خنک برای خوردن داشته باشیم. زندگی ما در یک چمدان جا می‌شود».
زهرا و خانواده‌اش این روزها روزگار خوشی ندارند؛ پدر و مادری بیمار و برادری که با وجود سن کم نان‌آور خانه شده است؛ خانه‌ای که هر لحظه دل این خانواده را می‌لزراند که صاحبش در راه است و اثاث در خیابان.  این روزها شاید یادمان برود در همسایگی ما خانواده‌هایی هستند که تامین نیازهای اساسی آنها، برایشان آرزو شده است؛ آرزوی داشتن سر پناه و زندگی کردن بدون نگرانی از کارتن‌خواب شدن؛ خانواده‌ای که توان پرداخت درمان مادر را ندارند و هر روز  نگران بیماری پدر هستند.
۱۶ آبان ۱۳۹۵ ۱۵:۰۶
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید