به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، در یکی از شنبههای مهرماه سال89، محمد آخرین دقایق تمرین را با انرژی زیادی میگذراند تا تحسین مربی را برای خود به ارمغان بیاورد. کاربلد بود و جایگزین مربی، اغلب به تنهایی تمرین میکرد. گوشهای از باشگاه عرق میریخت و یکی از سختترین تمرینات ژیمناستیک را انجام میداد که گویا سرنوشت مقدر کرده بود آخرین تمریناتش باشد. از تمام این دنیای بزرگ، فقط گوشهای از گاراژ در یکی از مناطق پایین شهر به او رسیده است، میگوید: خوشبختی به جیب پر پول نیست، به خانههای قصر مانند نیست، خوشبختی فقط و فقط سلامتی است و آرامش. زمانیکه داشتمشان قدردان نبودم و هم اکنون در حسرت داشتن فقط یک روز از آن روزهایی هستم که میتوانستم روی پای خود بایستم. دستها و پاهایش توان حرکت ندارد، تنها میتواند سرش را بچرخاند و چند لحظهای همصحبت اطرافیانش باشد؛ «آن روز تازه بدنم گرم شده بود، حرکت 2وارو را انجام میدادم، یکبار پریدم، اما دومین بار بدنم قفل کرد، پاهایم داخل شکمام جمع شد، بدون آنکه آخرین وارو را زده باشم، خیلی زود فرود آمدم. روی گردنم افتادم، آخ هم نگفتم، شوکه بودم و میترسیدم. از احتمال وقوع بلایی که بر سرم آمده بود. بلافاصله با اورژانس به بیمارستان شهرستانمان منتقل و بهدلیل کمبود امکانات به مرکز استان اعزام شدم. تشخیص پزشکان شکستگی مهره 5، دررفتگی مهره 6 و آسیب 80درصدی نخاع بود. در بخش مراقبتهای ویژه تحت نظر بودم، پزشکان تلاش کردند اما کار از کار گذشته بود. 5/3سال فیزیوتراپی هم نتوانست اندک توان حرکتی من را افزایش دهد تا اینکه آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند دیگر چارهای نیست.» مانند نوزاد نگهداری میخواهد پدر محمد میان سخن میآید، کنار تخت پسرش زیر گلدان کاکتوس طاقچه بالای سرش نشسته است. هیکل مچاله شده این پدر نشان از شکستگی کمرش میدهد، سینهاش خس خس میکند و میگوید: «محمد حتی نمیتواند یک لیوان آب بهدست بگیرد، همانند نوزادی است که باید شبانهروز مراقبش باشیم، تنها تفاوتش با نوزادان در این است که دیگر هیچگاه بزرگ نخواهد شد. 17ساله بود که این بلا به سرمان آمد، کمکش کردیم تا دیپلم بگیرد، در دانشگاه ثبتنامش کردیم، فکر میکردم، خوب خواهد شد اما این فکر چیزی جز توهم نبود، شاید هم نمیخواستم باور کنم فرزندم تا آخر عمر زمینگیر شده است». کوچ اجباری پدر چهاردیواریای در شهرستان داشت که بهخاطر محمد آن را فروخت تا بتواند به مرکز استان بیاید و بخشی از هزینههای درمانی پسر را تأمین کند؛ «روی گاری دستی میوه فروشی میکنم، سعی میکنم در خیابانها چرخ بزنم و مشتری پیدا کنم اما نفسهایم یاری نمیکند و مجبور به ایستادن میشوم. ترس از اینکه مأموران بساطم را جمع کنند، نفسهایم را بیشتر تنگ میکند اما همین که به یاد محمد میافتم بهخود میگویم تو نباید بمیری، نباید بایستی. باید برای محمد بجنگم و هر زمان که از آینده او مطمئن شدم همان روز خودم به خدا خواهم گفت که برای مرگ آمادهام.» دستفروشی با ریه از کار افتاده 70درصد ریههای پدر محمد از کار افتاده است و پولی هم برای درمان آن ندارد، میگوید: «درمان که نه! باید عمل پیوند انجام دهم اما نه پولی دارم و نه فردی که بتواند بعد از عمل مراقبم باشد. همسرم هم دیسک شدید کمر، آرتروز زانو و چند بیماری دیگر دارد. در اصل هردو مرده متحرکی هستیم که از یک مرده غیرمتحرک مراقبت میکنیم». خدا سر کسی نیاورد مدام زیرلب دعا میکند که چنین بلایی را خدا سر هیچ پدری نیاورد؛ «درد محمد یک طرف و ناتوانی مالی برای رسیدگی به پسرم از طرف دیگر بزرگترین رنج و دردهای من هستند. ورزشگاه به جای اینکه ورزشکاران را بیمه کند، فقط کارکنان و کارگران آنجا را زیرپوشش بیمه قرار داده بود. میگفتند اگر محمد کارگر اینجا بود و حین کار چنین بلایی سرش میآمد میتوانستیم حمایتش کنیم اما چون ورزشکار است، نمیتوانیم. این معنی حمایت از ورزشکاران و قهرمانان است؟ قهرمانی که زمانی مسئولان شهری و استانی برای اجرای برنامهاش حاضر به خدماترسانی به او با اتومبیل شخصیشان بودند حالا چرا سراغی از او نمیگیرند. درحال حاضر همان قهرمانی که باعث افتخار بسیاری بود، زمینگیر شده است و حتی یک نفر نیز سراغی از او نمیگیرد.» ناامید از تمامی ارگانهای دولتی دل پری از بیمهریها دارد، ارگان و نهاد دولتی و غیردولتیای نمانده است که به آنجا سر نزده باشد و برای پسرش و آیندهاش کمک نخواسته باشد اما همیشه دست خالی به خانه برگشته است؛ «تا خودم هستم حتی اگر گدایی هم کنم، نوکر محمد خواهم بود و همسر بیمارم نیز کنیزش اما نگران روزی هستم که جسمام یاریام نکند و بمیرم، برای آن روز باید تلاش کنم تا بتوانم مقرریای برای محمد فراهم کنم؛ مقرریای که حتی اگر محمد مجبور به گدایی شد، بتواند کمکی برای خود بگیرد که او را روی ویلچر بگذارد و کنار خیابان برای گدایی ببرد. به رئیسجمهور، وزیر ورزش و جوانان و رئیس کمیته ملی المپیک هم نامه نوشتم تا برای محمد که در ورزشگاه و حین تمرین دچار قطع نخاع شده مستمری درنظر بگیرند. من که همیشه زنده نیستم حتی الان هم نمیتوانم هزینههای او را تأمین کنم چه برسد به زمانی که نباشم. باید تکلیف زندگی آینده پسرم را مشخص کنم اما هیچ پاسخی دریافت نکردهام». تمسخرهای دردناک قلبش از بیتوجهی و تمسخرها در راه پر فراز و نشیبی که برای حل مشکل فرزندنش طی کرده، شکسته است: «کارمندان و مسئولان مربوطه با تمسخر میگفتند که دستور رئیس بالاتر سهل است حتی اگر مقام بالاتر از آنها نیز دستور دهند، کاری از دستمان بر نمیآید و هیچ قانونی هم برای حمایت از پسرت نداریم، اما من میپرسم آیا قانونی برای انسانیت نیز وجود ندارد؟ تا زمانی که من بهعنوان پدر بالای سر فرزندم هستم حتی اگر به جای نان، خاک بخورم بازهم ناراحت نمیشوم و اجازه نخواهم داد که در زمان حیاتم، محمد احساس ناراحتی کند اما پس از من چهکسی حاضر میشود سرپرستی وی را بر عهده بگیرد؟ چون اگر من بمیرم فرزندم نیز خواهد مرد. عاجزانه از قانونگذاران کشور درخواست میکنم تا برای قهرمانان چارهای بیندیشند. در سالهای اولی که این اتفاق برای محمد افتاده بود زمانیکه از طرف برخی مسئولان برای دیدار با محمد تماس میگرفتند با آغوش باز آنها را میپذیرفتم، فکر میکردم میخواهند برای او کاری انجام دهند اما اشتباه بود. آنها محمد را پلهای برای محبوبشدن خود در جامعه میدانستند و تنها کار آنها این بود که در سایتهای خود خبر دیدار با یک ورزشکار قطع نخاعی را زده و خود را بزرگ کنند. بیشک اگر پیش از این، با چنین اتفاقی مواجه شده و تجربه داشتم به هیچ عنوان اجازه فیلمبرداری و یا عکاسی به آنها نمیدادم». چشمان نگران آینده پدر محمد که در تمام طول صحبتهایش چشم به گلهای قالی رنگ و رورفته دوخته است، ادامه میدهد: «برخی مواقع هزینههای یکماه درمان فرزندم تا 7میلیون تومان میرسد به همینخاطر تا ساعت 12شب کار میکنم. هماکنون نیز مادرش 3عمل جراحی دیسک دارد که باید عمل شود حتی به توصیه پزشک نباید از پله بالا برود درحالیکه ما فرزندمان را از ویلچر روی تخت و از تخت به ویلچر جابهجا میکنیم. گذشته از اینکه هیچ پولی برای درمان همسرم ندارم و بیماری خود را نیز به فراموشی سپردهام حتی اگر بتوانیم جراحی شویم، پسرمان از دست میرود چون کسی نمیتواند از محمد مراقبت و هزینههای او را تأمین کند. با شرایطی که داریم فقط میتوانم بگویم من، محمد و مادرش در انتظار مرگ نشستهایم».