به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از شرق، شب های تهران چگونه است و افراد بی خانمان چگونه سیاهی سرد را به صبح متصل می کنند. این تکه از گزارش را نه به عنوان مقدمه یا به قول مطبوعاتیها «لید»، بلکه به عنوان یک حاشیهنویسی بر این گزارش بخوانید؛ چراکه نه مرتبط با گزارش است و نه در محتوای آن تغییری ایجاد میکند. هدف از نوشتن آن هم مختصر به این است که بگوییم خواننده این صفحه قرار است چه بخواند. این گزارشی است از یک راهپیمایی چهارساعته که از ساعت هفت تا ١١ شنبهشب در حد فاصل چهارراه ولیعصر تا میدان راهآهن اتفاق افتاد. برنامه این بود برویم سراغ گدایان و متکدیانی که در اصلیترین خیابان شهر، هر روز و هر ساعت میبینیمشان؛ اما کمتر توجهی به آنها داریم. دلیلش هم ساده بود؛ به نظر میرسد آنها خیلی هم اهل دروغ و دغل نباشند، به نظر میرسد این زمستان، آنها را هم آنقدر تحت فشار گذاشته که مجبور هستند برای سیرکردن شکمشان، دست جلوی دیگران دراز کنند. این گزارش اما برای سوگواری و دلسوزی نوشته نشده، تنها قرار است از دریچه آن، با واقعیت فقری روبهرو شویم که حالا کاملا از زیر پوست شهر بیرون زده و در حال خودنمایی است. پرده اول؛ گشنمه چهارراه ولیعصر شلوغتر از همیشه. مردم از ترس سرما، زودتر آمدهاند دوردورشان را بکنند و برگردند توی خانه. یک ضلع از چهارراه در قرق گشت ارشاد است، آن سه ضلع دیگر، دستفروشها ردیف به ردیف ایستادهاند و دستهایشان را به هم میمالند و جنسشان را داد میزنند. کنار رندهفروشها و آنهایی که خنزرپنزر بدل میفروشند، مردی کرچکرده و سرش پایین است. با لُنگ دستش را تا آرنج بسته و از لای موهای سر و صورتش نمیشود تشخیص داد چرت میزند یا خمار است. وقتی چشم در چشم کسی میشود، تکانی میخورد و دستِ بستهاش را سمت او میآورد: «یه هزارتومنی بده، گشنمه». همه ما یاد گرفتهایم که به این آدمها کمک نکنیم، به ما زنهار زدهاند: «پول بهش ندیها، میده خرج عملش، نفرین مادرش میمونه پشت سرت»، سقلمه زدهاند بهمان که «نگاش کن، مردک عاطل باطل، معلوم نیست واسه چی زنده است. اینا رو اینطور نبینها، میلیونی درآمد دارن، اونم از جیب ما». پیرمرد اما داغانتر از این حرفهاست. لنگی که به دست بسته در تابش نورِ بیرمق چراغهای خیابان هنوز خیس از خون است. صدایش از لای سبیلهای بلند و زردش نمیآید. هزاری را که میبیند، از جا جست میزند که پول را بقاپد؛ اما میافتد و نقش زمین میشود. اتفاق خاصی نمیافتد، فقط ازدحام روبهروی بساط خنزرپنزرفروشی یک قدم عقب میکشند و باز غرق خرید میشوند. مأمور سر چهارراه میپرد و دستش را میگیرد و تکیهاش میدهد به دیوار: «از عصر که من شیفتم همینجاست. حواسم بهش بود. حالش خوب نیست». و لنگ را از روی دستش بالا میزند. معلوم میشود که اشتباه تزریق کرده و روی ساعد دستش جایی وسط رگها برآماسیده شده: «اینا رو دکترا قبول نمیکنن. اورژانس هم که نمیشه بردشون چون کسی نیست بیاد دنبالشون». پیرمرد دستش را تکان میدهد؛ یعنی که چیزی نیست. پول را میقاپد و آرام بلند میشود، لخلخی میکند با گیوههایی که به پا دارد و میرود سمت تقاطع طالقانی؛ یا میخواهد بربری بخرد یا میخواهد اشتباهش را اصلاح کند». پرده دوم؛ خجالت چشمهایش تراخمی است و مدام پلک میزند. دستش روی شانه یک پسربچه کوچک است. پسربچه سبدی در دست دارد و پیرمرد میخواند. یک ترانه قدیمی از «سیما بینا» را روانه جنوب خیابان ولیعصر میکند و با تمامشدن ترانه به مردم میگوید که نه معتاد است، نه گدا و وضع زندگی، کارش را به اینجا کشانده: «آقایون و خانمها. یه کمکی به این جوون بکنید، مراقب آبروی ما باشید که آبروی ما، آبروی شماست». با همین لفظقلمی که در زبان دارد، یکی دو جمله هم از علی(ع) میگوید و هوهو میکشد. برخلاف درویشهای قدیم؛ اما نه خبری از کشکول هست و نه تبرزین؛ اما کلاه سبزی را به سرگذاشته و با متانت حوالی تقاطع مدرس قدم میزند: «روزیرسون خداست، شما وسیله باش برادر، شما غیرت کن». مردم کمکش میکنند، میشناسندش. آدم بدی نبوده و نیست، در یکی از همین کوچههای منتهی به کارگرجنوبی، خانهای اجاره کرده ١٠، ١٢ سال پیش. شغلش خطاطی بوده اما تراخم چشم، کارش را به اینجا کشانده: «نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت.» سه پسر دارد و یک دختر. زنش هم چند سالی است که به سرای باقی رفته: «آبرو رفتنی نیست، آبرو بخشیدنی است. من از روی خوشم این کار رو نمیکنم، من دست پیش کسی دراز نمیکنم، همت شما باید بلند باشه، باید برای رفع بلا، دست به جیب بشی. منم همینقد که خرج امشب خونهام دربیاد، میرم، اهل زیادخوردن نیستم، علی یارت باشه». بچه اما سربهزیر است و خجالتی. گونههایش از سرما و حیا سرخ شده و کبره بسته. کلاس سوم ابتدایی است؛ اما نه در مدرسهای در همین حوالی. میرود سمت خیابان مخصوص که کسی نشناسدش: «چرا یه بار شد، یکی از بچهها با باباش اومده بود منیریه لباس بخره ما رو دید». «خجالت کشیدی؟» «اولش آره، بعدش نه. تو مدرسه بهم گفت که منو دیده، گفتم من خونهام اونجا نیست». پیرمرد این مکالمه را میشنود اما به رو نمیآورد، با این همه وقتی میخواهد دوباره صدایش را بلند کند و شعر بخواند، صدا آن صدا نیست، میلرزد. پرده سوم؛ آشغالِ مرغ زنی با لباسهای پاره، دمِ مغازه مرغفروشی ایستاد. کیسه گونی سفیدرنگی را که روی دوشش بود به زحمت زمین گذاشت و رفت سمت سطل زباله چسبیده به جوی خیابان. با دقت محتویاتش را وارسی کرد و بعد سر کرد داخل مغازه که «آقا، پوست مرغ میخوام!» مغازهدار چاقوی بلندش را از دل گوشتها بیرون کشید و با بالِ لباسش پاک کرد: «ندارم، برو ردِ کارت». در تابش نورِ چراغهای مغازه صورت زن پیدا شد، دختر درشتاندامی بود با صورت سرخشده از سرما و سبیلهای سیاه بالای لبش. سماجت کرد: «چی ازت کم میشه؟ یه ذره پوستِ مرغه دیگه». و قصاب از آن طرف دخل آمد این طرف: «برو اینجا وانستا، اون دستای کثیفت رو هم به مغازه نزن، مگه همین الان تو آشغالا نبودی». خریداری که منتظر بود تا گوشتش خرد شود، آمد وسط کلامشان: «آدم نباید حقوقش رو به زنش بگه آقاجان، زنا اگه بدونن چقدر حقوق میگیری میخوان تا قرون آخرش رو خرج کنن». گوشتش ٣٠٠هزار تومان شده بود، با خجالت از اینکه ٥٠ تومان کم دارد، نایلون گوشت را برداشت و قول داد که زود کسری پولش را بدهد بچهاش بیاورد و رفت. زن هنوز دم در قصابی ایستاده بود و خفتش کرد: «سیصد گوشت خریدی، اون دنبههاش رو بده به من». مرد نشنید یا نخواست بشنود و راهش را کشید به سمت منیریه. پرسیدم: «یه ذره پوست مرغ که چیزی نیست، چرا ندادی بهش؟» قصاب به حالت نزاری جوابم را داد: «این کارِ هر شبشه آقا جان. اگه عادتش بشه دیگه خدا رو هم بنده نیست». زن داد زد: «من که هر شب نمیام اینجا، اما اگه بیام هم مگه تو چند بار تو هفته بهم آشغال مرغ میدی؟» قصاب سطلش را از پشت دخل بیرون کشید. سطل جز شیرابه خون و خرده دل و جگرِ مرغ هیچ نداشت: «ندارم، ندارم، ندارم. باید به همه هم جواب بدم، مگه یکی دو تا از اینا هست. اینا کارشون همینه. میان گردن کج میکنن تا جنس مفت ببرن، بعدش شاخ میشن». خواستم بگویم «حالا یه آشغال مرغ این حرفا رو نداره» که دیدم زن رفته است. اعصاب قصاب به هم ریخته بود. داشت با ساطور بلندش، قلمهای گاو را از حرص تکهتکه میکرد. پرده چهارم؛کمک «اگه جلوی مهدیه واستی بیخیر و برکت نمیزارنت. اینجا آدماش باصفان. یه لقمه خودشون میخورن، یه لقمهام میذارن دهن فقیر فقرا. فرقی هم نمیکنه کی باشی و از کجا اومده باشی. نذری نفر اول بهت نرسید، نذری نفر چهارم پنجم بهت میرسه که». اسمش عباس بود مرد دیلاق و بلندی که به زحمت سرش را خم میکرد. نسخهای به دست داشت که نشان میداد از یک بیماری رنج میبرد و دواهایش گران است: «کی باورش میشه آقا جان؟ من از صبح تا شب اینو دست میگیرم و وامیستم همینجا، یا یکم بالاتر دمِ شیرینی لادن. کسی باورش نمیشه. این قرص رو ببین، نوزده هزار تومنه. نخورم، موجی میشم. اما کی باورش میشه». از بروجن به تهران آمده. برای کارگری و یک مدتی هم در قالیشویی مشغول به کار بوده اما آب و رطوبت کار خودش را کرده و حالش به هم خورده. بردهاندش بیمارستان و دکتر رماتیسم حاد را تشخیص داده و نسخه استراحت مطلق تجویز کرده. رعایت نکرده، باز از فردا پارو به دست گرفته به لکهگیری فرشهای مردم. بالاخره عید ٩٥، صاحب قالیشویی پیدایش میکند، از هوش رفته، افتاده روی فرشها و شیر آب هم باز... . «از درمونگاه که برگشتم، گفت به سلامت. یه ٥٠ تومنی گذاشت کف دستم و گفت بیحساب؟ گفتم بعله و گفت به سلامت». به بچههایش نگفته. هنوز فکر میکنند که تمام روز قالیشویی کار میکند و وقتی که کار نباشد، همانجا میماند و ریشه میزند یا رفو میکند. نمیگوید خانه و زندگیاش کجاست اما احتمالا آنقدر دور است که شامنخورده نمیتواند برگردد. روزی ١٠ هزار و گاهی هم ٢٠ تومنی درمیآورد و با حقوقی که زنش از خیاطی میگیرد، چرخ زندگیشان را میچرخانند حتی اگر چوبی لای آن رفته باشد. پرده آخر؛ ساعت چنده؟ بیآرتی که میرسد به ایستگاه پایانی جمعیت داخل پارک راهآهن چندبرابر میشود. مردهای سیگاری، مردهای معتاد، آدمهایی که یکجورهایی مشکوک هستند و با پرسههای الکی، توجه مأموران را هم جلب میکنند. بساط خنزرپنزریها پهن است، چیزهای عجیب و غریب میفروشند. فلافلیهای آن طرف هم شلوغ میشوند، قهوهچیها، روی سماور بزرگ، قوریها را قطار میکنند. خیلیها آمدهاند چیزی بفروشند، تکوتوک هم خریدار هستند: «این کفشای خودم بوده، برام از چابهار آوردن، پا نزدم تا حالا، نوِ نوئه». «رادیو ترانزیستوری، مخصوص کنار رختخواب. همه موجا رو داره». «مس و روحِ فروشی داری خریدارم. نه داداش، نقره کار ما نیست این وقت شب، فقط مس و روح». مردها میروند توی پارک و شروع میکنند به چرخزدن. گداها هم گوشهوکنار، دستمالیزدی پهن میکنند و مشغول میشوند. همه باید چیزی دربیاورند، یکی، دو اسکناس سبز برای امشب، فردا؟ روز از نو، روزی از نو: «آقا ساعت چنده؟» «نزدیک ده» «پس چرا اینقدر سوز داره هوا. گفتهبودن گرم میشه. اورکت نمیخوای؟ فقط یکم زدگی داره زیر بغلش، بیا به قیمت خوب میدمها، ده تومن!» چشمهایش به خریدار نیست، بیشتر به راست و چپ حرکت میکند، انگاری منتظر کسی است؛ کسی که بیاید و این سیمکشی بههمریخته در رگهایش را سروسامانی بدهد، کسی که بیاید و این سرما را با جنس خوب، از تنش بیرون کند اما دیر کرده: «آقا الان ساعت چنده؟» «هنوز ده نشده». «نشده؟! آره البته زمستونه، شبا اندازهِ روده آدمیزاد کش میآد. ولی خیلی شدهها، من از چهار صبح بیرونم، الان شده چند ساعت؟ صدساعت! اونم توی این سرما». رفیقش میآید سمتش: «مملی، بریم سمت خاوران؟» «نه بابا، چه فایده!» «بریم غذا بخوریم، تنی بشوریم، جای گرم بخوابیم، میگن امشب سردهها». «من نمیام، کار دارم، میخوام برم پیش مرضیه، شمام نرو، جا نیست اونجا، معلوم نیست شاید یه وقت طلبکاری دیدی». مینشینند کنار هم. چند دقیقه بعد، پیت حلبی روشن میشود و آدمهای انگشتشماری توی پارک میمانند. هر چه کارتن پیدا کردهاند را از توی گونیهای کنار دستشان میریزند توی آتش. مرد با چشمهای خمار اینور و آنور را دید میزند: «پس کجاس، چرا نیومد، ساعت چنده؟».