به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، دستهایش را به هم میمالد و ها میکند شاید بتواند یخ انگشتانش را باز کند. چشم به چراغ راهنمای چهارراه دوخته است. همین که قرمز میشود، خود را به سرعت برق و باد به یکی از خودروهای مدل بالا میرساند چون بهنظرش چنین اتومبیلی دستمالکاغذی لازم داشته باشد اما همین که دست در کیسه بزرگش میبرد که چند سانتیمتر هم بلندتر از قدش است و جعبه دستمالکاغذی را پیشکش میکند، راننده شیشه را بالا میدهد، صدای ضبطصوت را بلند میکند و صورتش را به سمت دیگر میچرخاند. بیتفاوت به جعبه دستمالکاغذی انگشت به دندان خود برده و با ناخنهایش ور میرود. برق چشمان حمید در یکآن خاموش میشود؛ گویی غرورش همانجا شکسته شده باشد. میگوید: 14سال دارم و 3سالی است که کار میکنم. صبح زود از خانه خارج میشوم، دستمالکاغذیهای سهم آن روزم را میخرم و میروم سر چهارراهی که محل توقف هر روزه من است تا ساعت 8شب به تعداد قرمز و سبزشدن چراغها بلند میشوم و مینشینم تا موقع برگشت به خانه دست خالی نباشم. پدرم مریض است، کلیههایش ازکارافتاده و مادرم نیز افسرده است. از وقتی یادم میآید مادرم همینطور بود. خواهرم بهتازگی وارد 5ماهگی شده است. گاهی بهخاطر گرسنگی آنقدر گریه میکند که به پشتبام خانهمان پناه میبرم تا صدایش را نشنوم و بتوانم استراحت کنم تا صبح بموقع از خواب بیدار شوم. آن روز تلخ 2سال پیش پدرش هر روز با دلپیچه از سر کار به خانه برمیگشت؛ بنای ساختمان بود و کموبیش درآمدی داشتند که محتاج خلق نباشند. بیپولی مانع از آن میشد که به دکتر مراجعه کند. همسرش نیز که از معلولیت ذهنی و افسردگی رنج میبرد نتوانسته بود عاملی برای قانع شدن پدر حمید جهت مراجعه به پزشک شود. حمید میگوید: «یک روز کارگرهای ساختمانی که پدرم در آنجا بنایی میکرد به در خانهمان آمدند و از حال خراب پدرم خبر دادند. منتظر رضایت پدر نشدم و به هر مکافاتی بود او را به بیمارستان رساندیم. دکتر گفت به یکی از بزرگترهایت خبر بده تا برای توضیح شرایط پدرت به بیمارستان بیایند اما من کسی را نداشتم. خیلی زور زدند تا مرا متوجه کنند حال پدرم خیلی بد است، گفتند کلیههایش از کارافتاده است و نباید کار کند». در آرزوی مکانیکی «تا پیش از آن روز، بعد از مدرسه و روزهای تابستان در یک مغازه مکانیکی شاگرد بودم. دوست داشتم در آینده مکانیک شوم. پدرم همیشه به من میگفت پولی ندارم که برای آیندهات خرج کنم باید عاقلانه از همین حالا به فکر آیندهات باشیم. میگفت سعیکن یک صنعت یاد بگیری تا فردا دستات خالی نباشد اما شرایط زندگیمان بهگونهای پیش رفت که نتوانستم در آن مغازه بمانم. آنجا به من مزد نمیدادند و فقط برای یاد گرفتن رفته بودم. دیگر از همان درآمد اندک پدرم نیز خبری نبود؛ خانهنشین شده بود و باید هفتهای 3بار نیز برای دیالیز به بیمارستان مراجعه میکرد. از طرفی شرایط مادرم نیز مانع از آن میشد که کمک حالم باشد و بتواند گوشهای از مخارج را تأمین کند. در این 2سال همه کار کردهام از شاگردی گلفروشی، شستن قبر مردم، بازاریابی و خرید برای خانه پیرزنهای پولدار و کسبه بازار و هماکنون نیز دستفروشی در چهارراه». یک روز مدرسه در هفته آرزویش خوبشدن پدر و مادرش و پیدا کردن یک کار خوب و آبرومند است، میگوید: «دوست نداشتم بیسواد بمانم، به مدرسه رفتم و از مدیرمان خواستم تا یک روز در هفته به کلاس بیایم. گفت باید آموزش و پرورش موافقت کند. با هزار بدبختی توانستم مادرم را راضی کنم تا برای رفتن به آموزشوپرورش همراهم شود. انگیزه و توان راه رفتن هم ندارد، خوشبختانه آموزش و پرورش با دیدن شرایطم قبول کرد و من فقط شنبهها سرکلاس میروم، معلمها نیز کمک میکنند، کتابهای امسال مدرسه را آنها برایم خریدهاند. نمرههایم بد نیست اما دوست داشتم بهتر از این بود و شاگرد اول کلاسمان میشدم». ذوق زنگ تفریح دلش برای بازی با همسن و سالهایش تنگ شده است؛ برای رسیدن روز یکشنبه که کلاس ورزش دارند لحظهشماری میکند، خود را به 2 ساعت آخر مدرسه میرساند تا بتواند 2 ساعتی کودکی کند؛ «وقتی برای زنگ ورزش به مدرسه میروم، کیسه دستمالکاغذیهایم را به بابای مدرسه میدهم. خجالت میکشم همکلاسیهایم آنها را در دستم ببینند، هرچند خیلی از آنها مشتری من در چهارراهی شدهاند که بساط داشتهام و میدانند دستفروشی میکنم اما به رویم نمیآورم تا آنها نیز به روی خود نیاورند». شیرخشک کجا و ما کجا؟ نگران خواهر 5 ماههاش است. میگوید: «مرکز بهداشت محلهمان گفته است باید به خواهرم شیرخشک بدهیم اما نمیتوانم بخرم، پول ندارم. هفتهای 3 بار پدرم را به بیمارستان میبرم تا دیالیز شود، همه درآمدم را به او میدهم تا برای خود دارو بخرد، مقداری از پولم را نیز نان میخرم. هر هفته یککیلو سبزی و هر ماه یک مرغ کوچک و 2کیلو برنج میخرم، بیشتر از آن نمیتوانیم. اغلب شام نمیخوریم؛ یعنی چیزی نداریم که بخوریم، برای پوشک خواهرم هم لباسهایی که گاهی همسایهها برای خواهرم میآورند و اندازهاش نمیشود، تکهتکه و استفاده میکنیم، 150هزار تومان اجاره را هم که از یارانه میدهیم تا بیرونمان نکنند». دوست دارم دکه داشته باشم اگر میتوانستم درس بخوانم دوست داشتم مهندس پتروشیمی شوم اما میدانم که نمیشود. منتظر هستم تا سربازی بروم و اگر قبول کنند برای همیشه سرباز بمانم. تا آن روز خیلی مانده است. از خدا میخواهم برای اینکه بتوانم برای پدر و مادر و خواهرم پول دربیاورم، دکه کوچکی با اجاره کم در کنار قبرستان ارومیه به من بدهند تا در آنجا گلفروشی کنم تا دیگر کسی مزاحم من نشود. از برخی آدمها ناراحتم «خانهمان 2 بار بهخاطر نشت گاز سوخته و تمام وسایلمان از بین رفت، چند وقتی در خانههای کوچک اجارهای کنار قبرستان زندگی میکردیم، بعد بیرونمان کردند. نتوانستهایم وسایلی برای خانهمان بخریم. تلویزیون نداریم، لحاف و تشک هم فقط برای پدر و خواهرم است، فرش کوچکی داریم که مادربزرگ پیرم به ما داده است. او هم پولی ندارد و فقط همین فرش را داشت. از به دنیا آمدن خواهرم ناراحت نیستم اما از اینکه همیشه گرسنه است و وقتی مریض میشود و نمیتوانم برایش دارو بخرم، ناراحتم. از برخورد برخی مردم هم ناراحت میشوم؛ انگار من کثیفم یا بیماری بدی دارم وقتی من را میبینند صورتشان را برمیگردانند، شیشه ماشینشان را بالا میدهند و بچههایشان را از کنار شیشه دور میکنند. مگر من چه گناهی دارم؟» بین دستفروشها هم دوستی ندارم. اگر با آنها دوست شوم باید ظهر باهم ناهار بخوریم و چند دقیقهای استراحت کنیم، هنگام کار نیز به سؤالات و درددلهایشان گوش دهم اما من وقت اینکارها و پولی برای خرید ناهار را ندارم. تمام تلاشم در طول روز این است که بتوانم دستمالکاغذیهایم را بفروشم و خود را با عجله به خانه برسانم». آخرین خانه شهر خانه حمید در آخرین نقطه شهر است؛ در آهنی رنگ و رورفته و حیاطی کوچک دارد. لباسها در کنار حوض حیاط تلنبار شده است و در انتظار کسی است که آنها را بشوید. صدای گریه زهرای5ماهه بیشتر به ناله میماند. پدر در کنار اتاق چشم به سقف دوخته است و مادر نیز سر را به دیواری تکیه داده. حمید میگوید: شما بگویید چگونه میتوانم آنها را نجات دهم؟