بسم الله الرحمن الرحیم از دماوند آغاز کرد، با قله سربلند و آتشفشان در خود نهفتهاش؛ و این شوق آتشفشانی او را کشاند تا دشت ورامین، جایی که روحالله در کرتهای اندیشه مردمانش بذر انقلاب کاشت. هشتاد و دو بهار او را زیارت کردند و هر بهار از نگاه او طعم گرفت. بهاران ابرهای به یادگار مانده از او را دست به دست کردند تا همچنان فعل بارش صرف شود. با ابرها ببار که وقتی که نیستی رنگینکمان خانه ما هفت رنگ نیست گنجشگها یکی یکی از شهر میروند دیگر در این دیار مجال درنگ نیست او در مسیر عبورش تا دریا، نیستانهایی کاشت که هنوز ترانه "بشنو از نی چون حکایت میکند" را میسرایند. فرزندان زیادی را تربیت کرد که نگاه مهرش را در درون کاشتند. بذر اصلاحشده مهربانیاش حالا حالاها ری میکند. حالا ماییم و یک سیره، یک مشی، یک الگو. در ارتفاعات بلند نگاهش، زمین و منزلتهای زمینی کوچکتر از آن بود که دیده شود. در انبوه واژگانش ملال راهی نداشت، شوقنامهاش مثنوی بلندی بود که هنوز میسراید، حتی حالا که در میان ما نیست. ببین! تا چشم ها او را نبیند، گریه نمیکند و تا گوشها پیامش را نشنود، به شوق نمیآید. او از همان آغاز به دنبال خانه دوست بود. راهی را پیمود که خیلیها نرفتند. هر جا رفت و هر جا مجالی برای خدمت یافت، سوختن آرام هیزمها را میمانست ته قبسی باشد برای راه و هر جا را ترک کرد، با همان قبسها کنارههای راه را نشانهگذاری کرد. در قاب نگاهش تنها رضایت خداوند جای داشت و آن را در انس با محرومان یافته بود. هنوز که هنوز است برادههای باور ما در میدان مغناطیسی او طواف میکند. هیزمهای خاکستر شده گواه آن است که تا آخرین نفس سوخت و گرما داد. او آموخته بود آن کنایه مرموزی را که در نهضت عشق روان بود. او تکخوان آبشاری بود که از اوج به همراهی با رودها و ایجاد شتاب در آنها برای رسیدن به دریا میاندیشید. خیلی وقتها از گلواژههایش گلاب گرفتیم، خیلی وقتها صبورانههایش آراممان کرد. یادتان میآید در پایان هر نشست و در جمعبندی با لحنی پدرانه ما را نواخت که: بازیچه امواج شود کشتی خالی دل را ز غم و درد سبکبار مدارید و حالا گویی در همه کوچههای بنبست، در همه خانههای کوچک، در همه طاقچههایی که تصویر مردی با روبان مشکی بر آن نشسته، در همه نگاههای به طلوع ننشسته مادران سرپرست خانوار، تصویر مردی نقش بسته است که رستنگاه مهربانی بود. تصویر مردی که در رگ ما همه همهمه جوشش اوست. و او اکنون دامنکشان در فراخنای مهر خدا گام میزند، با طراوتی مثالزدنی. آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامنکشان تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری این مجلس نه ختم است و نه ترحیم؛ این مجلس انس است با بال گشودهای که اکنون روحش در طبقات نور میهمان نسیم صبا است. رهیده از جاذبهای که خود کانون جاذبه ماست و این شعر را بارها از او شنیدیم که: تو با شکستگی پا قدم به راه گذار که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا آی آسمان! دوستش دار که دوستمان داشت آی نسیم! تا بالابلندها او را ببر که از تبار بالا بلندها بود و به قول صائب: نسیم جاذبهای پیش راه او بفرست آی شهر! حالا بمان با تصویرش آی دل! بسوز که سیمرغی تا عنقا رفت ... و رفت او در هیچ ظرفی نگنجید، امداد، عترت، سلامت، مظروف او به گستردگی آسمان بود. ما را به کعبه جاذبه شوق میبرد دل بیسبب به راهنما بسته ایم ما و شنید: یا ایتها النفس المطمئنه! و بال گشود: دادهام باز نظر را به تذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای جرعهای درکشد و دفع خماری بکند «وَ سَلَامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوتُ وَ یَوْمَ یُبْعَثُ حَیّاً»